نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من دیوار اتاقش هستم .
عین مرگ است که اینگونه غم آلود است.جغد شوم تاریکی از پشت پنجره نگاهش میکند.گریه هایش را دیدم , با خود حرف زدنش را دیدم , شاید تنها تکيه گاهش بودم !قلبش گفته بود نگرانی لازم نیست طبق رای دادگاه کودتا همین امشب است !.شب شد در اتاق را باز کرد به من نگاهی انداخت و گفت( من دیوانه ام چون در دنیای خودم زندگی میکنم ) مشتی بر تنم زد .آخ بشکنت تنم که دستت را به درد آوردم ! های و هوی اقتدار سایه ها
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای اش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم
موضوع: طلوع و غروب
با طلوع دل انگیز خورشید شور و نشاط هرفرد در زندگی آغاز می شود،وبا غروب غم انگیز خورشید زمان کار و تلاش روزانه پایان می یابد.طلوع یعنی زندگی دوباره،وشروعی دوباره برای خوب بودنغروب یعنی تمام شدن یک روز پر از کار و تلاشیعنی پایان ،پایان یک روز تلخ یا شیرینبعضی از انسان ها در زندگی خود مانند خورشید طلوع می کنند و صفحه ی جدیدی از زندگی را شروع می کنند،و صفحه ی قدیم را فراموش می کنند.موقع طلوع
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای اش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در
دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت میزد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یکبار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمیگرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباسهایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمیشه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرف
یک روز دم غروب بود گوشی به صدا در اومد بعد جواب دادم دیدم دوست دخترمه گفتش کجای سینا گفتم خونه گفتش فردا تولدمه میخوام جشن بگیرم باید بیای من گفتم مهمون دارید گفتش آره گفتم من رو نمیشه بیام گفتش باید بیای با اسرار زیاد دوست دخترم قبول کردم فردا صبح رفتم براش کادو خرید بعد غروب شد رفتم خونه شون البته پدر ومادرش نبودن چون تولدش را یک هفته جلوتر گرفته بودچون میخواست جدا بگیره که پدر ومادرش نباشن وقتی رفتم داخل چندتا دوستهای دخترش با دوستهای پس
من از این دنیا این را دریافتم کهآن کسی كه بیشتر میگفت: "نمی دانم"، بیشتر می دانست!کسی كه "قویتر" بود، كمتر زور میگفت!کسی كه راحت تر میگفت "اشتباه كردم"، اعتماد به نفسش بالاتر بود!کسی که صدایش آرامتر بود، حرفایش با نفوذتر بود.کسی كه خودش را واقعا دوست داشت، بقیه را واقعی تر دوست میداشت.و کسی كه بیشتر "طنز" میگفت، به زندگی "جدی تر" نگاه می كرد!
که شیشهها پایین و پرسهی بلند سیاوش قمیشی، آنجا که شونه به شونه میرفتیم تا آخرش و بعد نمیدانم باز نمنم بارون تو خیابون خیس و یاد تو هر تنگ غروب قمیشی و بعد باز قمیشی که تو میری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره و حالا پرپر میزنم که دیگه نه غروب پاییز رو تن خیابون و آخر هم شهیار قنبری و ترافیک مدرس و بعد صدر و لحظهها که زودتر میگذشتند و حسرت اینکه چرا رسیدیم پس؟
روزی روزگاری درختي بود و پسر کوچولویی را دوست می داشت .پسرک هر روز می آمدبرگ هایش را جمع می کرداز آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفتاز شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خوردو سیب می خوردبا هم قایم باشک بازی می کردند .پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .او درخت را خیلی دوست می داشتخیلی زیادو در خت خوشحال بوداما زمان می گذشت
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…
پسرک از شادی در پوست خود نمیگنجید …راست میگفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر فهای پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … هميشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامیدید زود باید بر میگشت…
پ
مثل شعری عاشقانه ، خواندنت را دوست دارم
مهمان قلب من باش، ماندنت را دوست دارم
آسمان صاف و ساده ، آبی ات را دوست دارم
دور از ابر سیاهی ، نابیت را دوست دارم
نیمه ماهی ، کنج شبها ، دیدنت را دوست دارم
چون گل خوش رنگ و خوش بو ، چیدنت را دوست دارم
من سلام گرم اما ، ساده ات را دوست دارم
آن نگاه بر زمین افتاده ات رادوست دارم
چشمهای از وفا آکنده ات را دوست دارم
گل بخند ، آرام آرام خنده ات را دوست دارم
تو
به وضوح هنوز شدید بِ دوست داشتنِ من مشغولی و این را در هر جای جهانِ کوچک و خاک گرفته ات کِ ممکن بود، فریاد زده ای!
من
هنوز هم نمی توانم تو را دوست بدارم،
تو
آن خورشیدی کِ در ذهنِ عجیب و غریب و رنگین کمانیِ خودم ساخته بودم نیستی؛ نبودی هرگز.!
کاش دستت از دنیای من کوتاهُ کوتاه تر شود و من را هر روز بیشتر از پیش در دنیای بدونِ خودت تنها رها کنی!
من
با یک انفجارِ کهکشانی، سال های نوریِ بی نهایتی را از سیاره ی خشکیده ی تو دور افتاده ام
تو
تا هميشه در
هميشه قصه تو است كه تكرار میشود . همه جا. هر لحظه و هر آن
قصه ای از نامه و عهدبستن و پای عهد ماندن و عهد شكستن. یا حسین كاری كن كه از عهد شكنان نباشیم. كاری كن كه پای عهدمان بمانیم و در آن روز كاشها و ایكاشها پشت دست نگزیم به كاش و ایكاش . . .
ما كه این خاندان را به غیر از كرم و لطف نمیشناسیم. یا حسین
بعد از آن غروب تشنه
رودها
اشک های ما زمینیان شدند
کوه ها
سنگ سنگ
بادها
نوحه خوان شدند
خدایا به حق حسین علیه ال
هميشه مرا وقتی میدید،آنقدر نگاهم میکرد که خسته نمیشدهميشه وقتی دستانم را میگرفت ، رها نمیکرد، مرا از خودش جدا نمیکردهميشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم می آمد به خوابمشب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم.نمیدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمی آمد لحظه دیدار.نمیدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبودقصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.هميشه وقتی مرا میدید ، نگاهش به
پیرمرد نیمههای شب احساس کرد مثانهاش پر شده؛ از تختخوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه میکرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.
سیفون را کشید و رفت تا دستهایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.
از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریشهای کشیدهاش، گونههای بزرگ و کمی افتادهاش و بینی خوشتراشش خوشش میآمد.
پیرمرد لحظهای احساس کرد زیر پ
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای اش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در
رسول صبح قبل از رسیدن افشین پیداش شد. داشتم برنامه هام رو می بستم تا کتابم رو از کیفم در بیارم و نیم ساعت هم که شده از هیچ کاری نکردن لذت ببرم. البته قبل از این کتاب خوندن اون هم موراکامی خودش یک کار محسوب می شد یک روزهایی همه کلاس ها و میس کال های گوشی ام را بی خیال می شدم بس می نشستم کنار یکی از پنجره های کتابخونه مرکزی و می خوندم. انقدر می خوندم تا غروب بشه. غروب کتابخونه م بود. نور بعد از اینکه کل شهر رو ترک می کرد می رسید به دامنه ی کوه، از ب
انشا در مورد عاقل نکند تکيه به دیوار شکسته
متن انشا را در زیر ببینید :
مقدمه: متمایز بودن بارز ما از حیوانات، داشتن عقل و اراده و تصمیم گیری ما است برخلاف حیوانات که براساس غریزه ی خود عمل می کنند، انسان با عقل و هوش خود، تمام مشکلات را از پس راه خود کنار می زند و از کوچک تا بزرگ ترین تصمیمات را با تکيه به عقل خود می گیرد.
تنه انشا: آدم عاقل تمام جوانب را در نظر گرفته و در مسیر پر پیچ و خم زندگی تمام موانع را یکی پس از دیگری پشت سر خواهد گذاشت. ام
اپیزود اول: مثل هميشه دیر کردم و دارم تو خیابون تند تند راه میرم که یهو شمارهت میفته رو گوشیم. بر میدارم و تند تند میگم سلام. خوبی؟ ببخشید گوشیم سایلنت بود ندیدم تماساتو». میگی سمت راستمی. دور و برو نگاه میکنم و میبینمت بلاخره. بعد از این یک و نیم هفته نبودنت، آخ که میچسبه دیدنت.
اپیزود دوم: چندوقت پیش بهت گفتم بودم جایِ موردعلاقهم تو این شهرِ کوفتی، یه صندلیه که از بالاش یه بخشی از شهر دیده میشه. با کلی درخت کاج. گفته بودم اون ص
سلام
و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی، شرکت کنم.
هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.
اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشتهام را حس میکنم.
چند سالیست که به پدر شدن، آن
بیستسال گذشته بود، اما هنوز شنیدن اسمش قلبم را میلرزاند و احساس عجیبی به من میداد. دلیلش را بعدا فهمیدم، وقتی اسمش در ترانه جدید کیتی پری به گوشم خیلی آشنا آمد و حتی چند بار بدون آن که بفهمم او کیست ترانه را با خودم زمزمه کردم. خدایا این اسم چرا سردی چسبناکی را میدواند زیر پوستم؟
رپر همخوان کیتی پری ادعا دارد زنی هست که می تواند مثل صاحب این اسم آشنا، قلب آدم را از سینه بیرون بکشد و بخورد. این اسم آشنا. این اسم آشنا. بعد ناگهان در یک لح
دختر هشت ساله ای بود که دوست داشت یک جوجه رنگی داشته باشد آنقدر اصرار کرد کهخانواده بالاخره راضی شد و یکی برایش خریدند. آن را در جعبه کوچکی قرار داد دیگر به آرزویش رسیده بود. هر روز برایش آب و دانه می گذاشت و فکر می کرد که آن جوجه هم مثل او خوشحالاست . کم کم روزها گذشت و دخترک دید که جوجه خودش را به جعبه می زند و تلاش می کندبیرون بیاید . پیش خودش گفت یعنی من را دیگر دوست ندارد که دلش میخواهد بیاید بیرون حالادیگر دخترک از داشتن آن جوجه لذت نمی برد
توی آینه نگاه کرد. با نوک انگشتهای خیساش شروع کرد به درست کردن موجهای مشکی روی سرش، دوستانش میگفتند، این مدل مو به او میآید. معمولا اجازه نمیداد صدای آدمها، ظاهرش را تغییر دهد ولی حالا این تغییر را دوست داشت. زیر لب گفت: " عالی شد " و آخرین حلقه سیاه را روی پیشانیاش جابهجا کرد. به تصویر خودش، توی آینه زل زد. دندان های براق و یک دستش را به آینه نشان داد و یک لبخند درخشان زد. از وقتی دندانهایش را کامپوزیت کرده بود بیشتر لبخند می
مردی در دهکده ی شیوانا زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد.
او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می كرد و از كائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ كند.
اتفاقا هم هميشه چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد، روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد و از كائنات خواست تا
نگاهش کردم.وقتی میگفت همه ی آینه های رو یه جوری تنظیم کرده بودم که از همه طرف اونو ببینم.
هجده مهر نود و سه.همون جمعه که فهمیدم دروغههمه چیز دروغه.و میگفتم شیب بی رحم و اشک میچدم از چشمام.از اینکه کاش نمیگذشتم که ازم نگذرید تا هميشه دردش بمونه براتون.برات.تا جرات نکنی هیچوقت تو چشمام نگاه کنی.
روزی سگی داشت در چمن علف می خورد، سگ دیگری از کنار چمن گذشت، چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟!سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:من؟ من سگ قاسم خان هستم!سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت ب
سلام من اولین پست خود در وبلاگم است اسم من حسین است من 20 سالم است و در رشته MBA دانشگاه علمی کاربردی کیش دانشجوه هستم من می خوام خاطراتم را با همهای دوستان و همه افرادی که می خواهند در مورد زندگی من بدونند در این وبلاگ براتون بزارم می خوم از اول زندگیم و از اونجای که اتفاقات برام پیش اومد براتون بگم .من یه پسر 6 ساله بودم و یه پسر شیطون که هیچکی بجز خودش براش مهم نبود یه پسر که هميشه بخاطر درگیری با بچه های هم سم خودش مورد تمسخر دیگران و بزرگان بود
اول کار بذارید ذکر کنم که من همونیم که هميشه انشام خوب بود، تا وقتیکه موضوع انشا آزاد بود ^__^
خلاصه که به همین دلیل من یه چالش هم قبلا دعوت شده بودم که شرکت نکردم، ولی ولی ولی اینبار آقای هیچ عزیز دعوت کرده و منم با خودم گفتم به چشم یه چالش نگاهش نمیکنم(قوانین چالش خیلی سخت بود واسه من)، و اتفاقا خیلی وقته خودم میخوام تو همچین موضوعی بنویسم.!
پس، بسمهای تعالی:)
من، مریمم، ولی چندسالی با نام مستعار شارلوت نوشتم.
هیچوقت از تلاشام برای زندگی ر
هوالرحمن الرحیم دیشب به وکیل انتشارات پیام دادم . کسی که اولین مکالمات ما و ایمیل هامون با هم شکل گرفت و بعد تبدیل به یک قرارداد سه ساله شد . گله کردم ! دیشب ویس های هشت دقیقه ای ، یازده دقیقه ای و همینطور بین ما رد و بدل می شد . از خودم گفتم ! از ساجده ! از دختری که خدا نطفه ی چیزی رو درونش شکل داده بود و او به دنبال بستر رشد و شکوفایی تک تک انتشارات ها و آژانس های ادبی رو بررسی کرده بود و رسیده بود به اینجا . از اینکه کم سن بودنش ، دختر بودنش ، کم
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای مثلاًبعدش احساس میکنی انگار، سخت دلتنگ و خستهای مثلاًدر همان لحظهای که این احساس مثل یک ابر بیدلیل آنجاستشده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکستهای مثلاً ؟!که دلی را شکستهای و سپس،ابرهای ملامت آمدهاندپلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بستهای مثلاًمثلاًهای مثل این هر شب، دلخوشیهای کوچکم شدهانددر تمام ردیفهای جهان،تو کنارم نشستهای مثلاًو دلی را که این همه تنهاست، ژاپ
درباره این سایت