نتایج جستجو برای عبارت :

در مورد دختری که نمی‌توانست کارهایش رو خودش انجام بدهد

این داستان را بخوانید و سپس به سئوال آن جواب دهید تا خود را بیشتر بشناسید… یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما به خوبی می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند. یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آ
انسان باید همیشه کارهای خویش را خودش انجام دهد و هیچ گاه کاری را بر دوش دیگران نیندازد حتی اگر بخواهد به عبادت پروردگار برود باید کارهايش را شخصا انجام دهد، نه این که کارهای خود را به دوش دیگران بیندازد و به عبادت بپردازد. در حقیقت کار وتلاش یک نوع عبادت محسوب می شود و خداوند متعال از انسان های کم کار و تنبل بی زار است.
استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب داستان راستان داستانی با عنوان همسفر حج از امام صادق(ع) ذکر میکنند که چنین است:
مردی از سفر حج
به نام خدامریم با صدای زنگ در چشم‌هاش رو باز کرد و از رختخواب بلند شد. به مادرش سلام کرد و گفت: مامان جون، بابا بود زنگ زد؟» مامان گفت: بله عزیزم.» بابا که در رو باز کرد، مریم و علی بلند شدند و سلام کردند. بابا هم سلام کرد و به بچه‌ها لبخند زد. بعد مامان به بچه‌ها گفت: بیایید با هم صبحانه بخوریم تا من و بابا یک خبر خوب به شما بدیم.» بعد از خوردن صبحانه بابا گفت: حالا همگی چشم‌هاتون رو ببندید و تا ده بشمارید.» وقتی بچه‌ها چشم‌هایشان را بازکرد
می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود: اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و
هنوز همسر و دخترکش در خواب بودند که از خانه بیرون زد. نسیم سردی که صورتش را می نوازید بیرون در به استقبالش آمد. یک ماهی بود که کارش همین بود. صبح زود از خانه می زد بیرون و خیابان ها را قدم میزد. با اینکه از شرکتی که در آن کار می کرد اخراج شده بود اما نمی توانست در خانه بماند هر روز صبح زود از خانه بیرون میزد و عصر که می شد برمی گشت. مثل همیشه مسیرش را به سمت پارکی در نزدیکی خانه شان کج کرد. پارک خلوتی بود و جز چند دختربچه مدرسه ای که با لباس های متحد
روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد تا او را امتحان کند. او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت. هر کاری که می توانست انجام داد تا او را عصبانی کند. اما بودا هیچ حرکتی نکرد. فقط رو به مرد کرد و گفت: می توانم از تو سوالی بکنم؟ مرد گفت: بله. بودا گفت؟ اگر کسی هدیه ای به تو بدهد و تو آن را نپذیری ، این هدیه متعلق به کیست؟ مرد گفت: معلوم است متعلق به خود کسی است که آن هدیه را بخشیده است. بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن سخنان نادرست شما اجتناب ک
*سم مادر شوهر کُش*
 
_داستان: اجتماعی_
 
دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون
ضرب المثل/ اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد      بیتوته/ این مثل در مورد افرادی گفته می شود که متکی به غیراند و به خداوند توکل ندارند.در زمان قدیم پادشاهی بوده به نام اکبر، این پادشاه افراد چاپلوس و متملق را همیشه دور خودش جمع می کرد تا از او تعریف کنند. در اطراف قصر اکبر شاه همیشه گدایان زیادی به حمد و ثنای اکبرشاه مشغول بودند. در میان این گداها دو گدای نابینا به نام های قاسم و بشیر بودند. بشیر به خاطر اینکه چاپلوسی کرده باشد و پادشاه ب
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد.بیما
گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی صفحه ی ۸۳ یازدهم - ۲ انشا
گسترش ضرب المثل چرا غاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی شماره ۱ : 
در روزگارا قدیم در روستایی دور دو رفیق صمیمی زندگی می کردند که شغل آن ها کشاورزی بود و از طریق پول اندکی که به دست می آوردند روزگار می گذراندند .
در یکی از روز ها که آن ها در زمین هایشان مشغول بودند مردی را دیدند که در فاصله ی کمی دورتر از آنها مشغول به حف
دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت کند. او خیلی هیجان زده است . او می داند که مراقبت از یک سگ سرگرمی جالبی است و البته می داند که اینکار زحمت دارد.
 
داینا باید هر روز به سگ کوچولو غذا بدهد، زیرا او همیشه گرسنه است. سگ قهوه ای هر روز کلی غذا می خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود.
 
داینا باید هر روز به او یک ظرف آب بدهد. آب تازه و خنک خیلی دلچسب است. بعضی وقتها هم سگ کوچولو دو تا ظرف آب می خورد.
 
مراقبت از سگ کوچولو
 
مردی
مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر
دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.وقتی از گل فروشی خارج شد، دختري را
دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک رفت و از
او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟ختر در حالی که گریه میکرد، گفت:
میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولیفقط 75 سنت دارم، درحالی که
گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل
رز قشنگ میخرم.

وقتی از گل
مریم دختري بود که هیچ موقع به عشق فکر نمیکرد زیرا عشق راچیزی بیهوده می دانست. ولی به گل رز خیلی علاقه داشت و میدانست کههرتعداد شاخه گل رز به چه معنی است.اما هیچ وقت فکر نمیکرد که با همین گل های رز روزی عاشق کسی بشه.تا این که روزی پسری به اسم آرش که مریم را عاشقانه دوست  داشتو  از علاقه مریم به گل رز با خبر بود.عشق خود را به او با تعداد گل هایی که به مریم میداد ابراز میکرد.ماه اول به او روزی تنها یک شاخه رز(به معنی یک احساس عاشقانه برای تو)داد.م
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر
ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختري آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختري دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود.
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختري آشنا شدم که هم بس
دانشجویان گرامی، لازم است پاسخ سؤالات زیر را به صورت تایپ شده و با صفحه جلد شامل نام و نام خانوادگی، نام درس، شماره دانشجویی با عنوان " پاسخ آزمون پایان ترم درس آموزش علوم تجربی و مطاعات اجتماعی" در تاریخ 22/4/96 در ساعت امتحان ارائه دهید. ضمناً گزارش کارورزی جداگانه در همان روز تحویل شود.
1- آموزگاری می خواهد تغییرات فیزیکی و شیمیایی را تدریس نماید. با توجه به روش نگارش برنامه ریزی تدریس ارائه شده در کلاس به این آموزگار کمک کنید تا یک برنامه تدر
یک شب تاریک که مصطفی کوچولو داشت به خونه شان بر می گشت، هوا خیلی سرد بود و برف شدیدی می بارید.
در  راه یک دفعه چمشش به یک فقیری افتاد که خانه یا اتاق گرمی برای خوابیدن نداشت و یک گوشه خیابان نشسته بود و داشت از سرما می لرزید.
مصطفی خیلی ناراحت شد، دلش سوخت. همش می خواست برای آن آدم، یک کاری بکند، ولی نه پولی داشت که به او بدهد، نه جایی می شناخت که آن را ببرد.
خیلی فکر کرد…
ولی هیچ کاری که از خودش بر بیاید و بتواند انجام بدهد به ذهنش نرسید. خیلی غصه
قصه کودکانه پسر تنبل
در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد.مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر د
داغی دست کسی آمد و درگیرم کردآمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرداولین بار خودش خواست که با او باشمآنقدَر گفت چنینم و چنان. (شیر)م کردمثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشدبر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کردتا خبردار شد از قصّۀ (دلبستگی) امبر دلم مهر جنونی زد و زنجیرم کردبه سرش زد که دلم را بفروشد، برودقصدش این بود که یک مرتبه تعمیرم کرد!سنگی از قلب خودش کند و به پایم گره زدسنگدل رفت و ندانست زمینگیرم کردرفت و یک ثانیه هم پیش خودش فکر نکردکه چه با این دل &qu
قصه کودکانه ماهی و رودخانه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی ط
ویرایش نیتیو مقاله یکی از خدماتی است که امروز به شدت مورد نیاز محققین استادان و دانشجویان دوره های تحصیلات تکمیلی در ایران است
معمولا وقتی مقالات درمجلات معتبر آکادمیک و ISI از نظر علمی پذیرش می شوند, مجله از نویسنده درخواست می کند که با هزینه خودش مقاله را  به ویراستاران انگلیسی الاصل آمریکایی یا بریتانیایی ارسال کرده و تحت ادیت انگلیسی قرار بدهد.علت انجام ویرایش انگلیسی الاصل در دی آر تحقیق تضمین کیفیت نگارشی مقالات ISI علمی است که دراین م
داستان خواندنی مرد هیزم شکن
مردی هر روز صبح به صحرا می رفت، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد. زندگی ساده اش از همین راه می گذشت. تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد.
آن روز به هیزم هایی که جمع کرده بود، نگاه کرد. برای آن روز کافی بود. حالا باید به شهر بر می گشت. هیزمها را روی دوش گذشت و به راه افتاد. از دور سایه ای دید. در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد. دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست.
سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل م
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختري به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود. پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟  پسر کوچولو اندکی مک
داستان خواندنی مرد هیزم شکن
مردی هر روز صبح به صحرا می رفت، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد. زندگی ساده اش از همین راه می گذشت. تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد.
آن روز به هیزم هایی که جمع کرده بود، نگاه کرد. برای آن روز کافی بود. حالا باید به شهر بر می گشت. هیزمها را روی دوش گذشت و به راه افتاد. از دور سایه ای دید. در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد. دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست.
سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل م
گزیده مطالب ویدئو آلایا :
 
⚪تنها روح تان میتواند به شما درس بدهد که چگونه حقیقت،
عشق و کارگران روشنایی را تشخیص دهید، نه ذهن عقلانی تان !!!! 
اگر عشق را در قلب تان فعال کنید، هرگز به کسی حمله
نخواهید کرد به این دلیل که او ظاهری متفاوت با شما، زبانی
متفاوت با شما یا جایی متمایز با شما زندگی می کند. 
⚪هر سیاره یک مدرسه است برای رشد دادن معنویت و عشق. این به
شما بستگی دارد که آیا عشق را در این زندگی انتخاب می کنید یا خیرکارها را ما برای شما انجام ن
داستان خواندنی مادر شوهر مجموعه : ادبیات،شعر و داستان‌ مادر شوهر یکی از جالب ترین و خواندنی ترین داستان های موجود می باشد.دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند بر
یاس بزرگ و بزرگ تر می شد و نسبت به زندگی هم آگاه تر می شد. علاقه هاش رو پیدا میکرد و راحت تر احساساتش رو  بروز میداد.حالا دیگه به جای بازی با کیف و کفش های مادرش فیلم و سریال های تلویزیون  رو نگاه میکرد. شب ها با مامان و باباش به دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگش میرفت.توی برنامه ریزی روزانه اش به کار هاش درس خوندن و مدرسه رفتن هم اضافه می شد.یاس کم کم داشت شکل میگرفت و حالا دیگه باهر نا عدالتی،بدی،دشمنی یا سختی رو به رو میشد گریه اش میگرفت.یاس قانون های
طراحی زیبا، مونتاژ حرفه ای و بدنه مستحکم یخچال دیپوینت می تواند به چیدمان و دکوراسیون آشپزخانه و منزل جلوه ای ویژه بدهد. همچنین برند دیپوینت تلاش کرده در تولید یخچال فریزر خود از نوآوری هایی چون کمپرسور اینورتر، سیستم ذوب برفک اتوماتیک، سیستم گردش های داخلی، پنل لمسی ال ای دی، محفظه انجماد سریع استفاده کند.قیمت یخچال دیپوینتنسبت به برند ای هم رد خودش مناسب تر می باشد ولی دارای امکانات بهتری دارد.
با سلام
دختري ۲۰ ساله ام که تقریبا ۲ ماه میشه که یه پسر ۲۲ ساله که شرایط ازدواج هم داره و به نظر  پسر خوبی میاد، بهم ابراز علاقه کرده و قراره ۳ ماه دیگه بیاد خواستگاری. یعنی خانواده ام هنوز چیزی نمیدونن و خودشون بهم گفتن دو ماه دیگه با خانوادش میاد خواستگاری.
حالا سوال من اینه که من هیچ شناختی از این پسر ندارم. درسته همشهری هستیم و خیلی هم منو دوست داره. ولی نه خودش رو میشناسم و نه خانواده اش رو! که بخوام تو این ۳ ماه به ایشون فکر کنم! (کلا اخلاقم
 
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد.به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکل
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد.به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوش

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

farhanglibjovein مجله اینترنتی 30مارکت bakelas lamboo11 فازی طرح توجيهي,پروژه كارآفريني,كارآفريني, كسب كار,طرح توجيه فني نویسندگی و هدف گذاری تیم اسپا بازاریابی، فروش، مذاکره مبلمان و طراحي داخلي خانه