نتایج جستجو برای عبارت :

در یک روز بارانی مورچه کوچولو در چاله گلی افتاد

داستان کودکانه مورچه کوچولو
یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون
مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو
اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد و گم شد.
همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟!
برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا
(اینجای قصه انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )
اینجا کجاست ؟. یه جاده است!
بهتره برم تا ته جاده شاید ماما
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد يک او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! يک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! يک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند! يک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! يک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن ب
هزار پا هر روزوبا خودش می گفت: آخه هزار تا پای کوچولو به چه دردم می خورد! من که نمی توانم با این پاها هیچ کار بزرگ و مهمی انجام بدهم.يک روز که هزار پا داشت تو باغ راه می رفت صدایی شنید . صداها می گفتند: کمک،کمک. لطفا به ما کمک کنید.لطفا به ما کمک کنید. هزار پا دورو برش رانگاه کرد . يک چاله کوچک آب دید که چند تا مورچه داشتند در آب دست و پا می زدند. هزار پا گفت: نترسید.نترسید. الان خودم نجاتتان می دهم. بعد زودی رفت تو پاله و مورچه ها از روی پاهای او بالا آ
قصه دوستی مورچه کوچولو و خرگوش پشمالو
هدف از قصه امشب همکاری و دوستی در کودکان هست.
شروع داستان:
روزی از روز های گرم فصل تابستون ، توی جنگل مورچه کوچولویی زندگی می‌کرد که همیشه برای پیدا کردن غذا به روستاهای کوچيک اطرافشون میرفت و برای خودش و خانوادش دنبال غذا میگشت و برای زمستون غذا جمع ميکرد تا تو سرمای زمستون غذا های خوشمزه داشته باشن چون توی فصل زمستون غذا پیدا کردن کاره خیلی سختیه برای همین بیشتر حیوونا برای زمستون غذاهاشون رو جمع ميک
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و مجروح شد.
يک او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
يک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
يک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
يک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخ
مورچه سیاه کوچولو ( بر اساس ضرب المثلِ : مور گرد آورد به تابستان تا فراغت بود زمستانش)
به نام خدا
 مورچه  سیاه کوچولو
کار می کنه، بار می بره
دونه هارو جمع می کنه
داخل انبار می بره
 
مورچه  سیاه کوچولو
زیرِ زمین لونه داره
تو لونه ی زیرِزمین
یه عالمه دونه داره
 
مورچه  سیاه کوچولو
عاشق کار و کوششه
تابستون و فصل بهار
همیشه زحمت می کشه
 
 مورچه  سیاه کوچولو
خوشحاله و غم نداره
فصل زمستون که بیاد
آب و غذا کم نداره
 *
ای خدای مورچگان. به نامتبجای زبان انگليسی، زبان مورچه را بیاموز! 
صبح جمعه، دسته جمعی با رفقا رفتند کوه،اینبار جایی مرتفع تر و دورتر از دسترس.يکی از عجایب آن بالا، دیدن حفره هایی بود پر از مورچهشاید به تعبیر قرآن: واد النمل» یا همان سرزمین مورچگان.
عصر هنگام برگشت، دوری راه و ترافيک حسابی همه را خسته کرده بود،تنها چیزی که حواس او را از آن ترافيک و شلوغی پرت می کرد، موزيکی بود  که به زبان انگليسی گوش می کرد.چند ساعتی طول کشید تا به خانه هایش
قصه کودکانه مورچه کتاب خوان
هدف از قصه امشب تشویق بچه ها به کتاب خوندن هست.
شروع داستان:
توی یه جای زیبا و قشنگ یه مورچه کوچولو بود که با مامان و بابا و خواهرش تو لونه کوچيک و مرتبشون زندگی ميکردن ، مورچه کوچولو عاشق کتاب خوندن بود و هیچ کاری رو به اندازه کتاب خوندن و مطالعه کردن دوست نداشت.روزا که مورچه های دیگه میرفتن با هم بازی ميکردن و سرگرم میشدن مورچه کوچولو تند تند خودشو به مغازه کتاب فروشی که نزديک لونشون بود میرسوند و از قفسه های کتاب
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی ميکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و  بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی
داستان کودکانه کندوی عسل
هدف از قصه امشب اعتماد نکردن به هر شخص و کنار گذاشتن غرور هست
روزی روزگاری تو جنگل یه مورچه در پی جمع کردن دونه های جو از یه راهی میگذشت که نزديک کندوی عسل بود. از بوی عسل دهنش آب افتاد ولی کندوی عسل بالای سنگ بود و هر چی سعی کرد از دیواره سنگی بالا بره و به کندو برسه نتونست و دست و پاش لیز میخورد و می افتاد.
مورچه کوچولو خیلی دوست داشت از اون عسل بخوره برای همین داد زد: من عسل میخوام اگه کسی پیدا بشه و منو به کندوی عسل برس
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش گرفت .يک او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!يک دانشمند:عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! يک روزنامه نگار :در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!يک یوگیست به او گفت :این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!يک پزشک:برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! يک پرستار:کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!يک روانشناس :او را تحريک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتاد
قصه خرس کوچولو و زنبورهای عسل
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه يک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و يک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب . این طوری زنبورها مجبو
به دهمین قصه کودکانه هویورادیو با موضوع ترس خوش اومدید
امروز میخوایم قصه اون مورچه کوچولو رو براتون بگیم که توی یه دشت بزرگ گم شده بود و بلد نبود راه خونه .حوریا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
مورچه های کارگر
روی صندلی چوبی به اتفاق يکی از دوستان نشسته بودیم  و از طبیعت پارک ملت لذت می بردیم . نزديک عصر بود  سرم را از قسمت بالای صندلی پایین انداختم تا خستگی بدن و شانهایم را دور بریزم . چشمم به تعدادی مورچه افتاد که به ردیف ستونی دنبال هم راه می رفتن  چند ثانیه خیره گشتم تا راهشان را بجویم 
در زیر سبزه های داخل پارک گم شدند وقتی خودمو راست کردم زیر صندلی را دیدم که با نرمه هایی از کيک و شیرینی ازدحام مورچه ها را به خود جلب کرده بود و ه
قصه کودکانه مورچه کوچولو در مزرعه موز
(مناسب چهار تا شش سال)
{اهداف قصه: تقویت حس همدلی، مهربانی و هم‌ذات‌پنداری}
روزی از روزها مورچه‌ی کوچکی به نام سیاه‌دونه در مزرعه بزرگ زندگی می‌کرد. چند کشاورز در این مزرعه موز می‌کاشتند. موزهای خوشبو و خوشگلي که هرروز زیر نور آفتاب گرم می‌خوابیدند تا رنگ پوست‌شان زرد شود و رسیده شوند. سیاه‌دونه هرروز از خواب بیدار میشد و با دوستانش از روی موزها سر می‌خوردنند و بازی می‌کردند.
سیاه‌دونه با دوستانش
1- مورچه و کرم خاکی ازنظر ویژگی های ظاهری چه تفاوتی دارند؟
پاسخ: مورچه ها بدن سه قسمتی و 6 پای بندبند و 2 شاخک و 2 چشم و آرواره دارند ولی بدن کرم خاکی حلقه های زیادی دارد و پا و چشم و شاخک و آرواره همانند مورچه ندارد.
2- کفشدوزک و شته به مورچه شبیه ترند یا کرم؟ چرا؟
پاسخ: به مورچه- زیرا دارای 2 شاخک 2 چشم و پای بندبند و آرواره هستند.
3- دو مورد از شباهت ها و تفاوت های ظاهری عنکبوت و مورچه را بیان کنید؟
پاسخ: هر دوی آن ها پای بندبند و آرواره دارند. بدن عنکب
بعد از آن روز برای اولین بار ماه رمضان بود و همه ی مورچه ها خوش حال بودند که استراحت و روزه بگیرند و اینکه الان باید امام زمان بیاید تا به مورچه ها یاد بدهد،ولی يکنفر دیگر آمد و امام زمان نیامد پس آن مورچه گفت:((اسم من مورشبه.
و بعد تندرو گفت:((تو که امام زمان نیستی.
بعد تندرو با مورشب داشت زل می زد ولی تندرو زل زدن رو قطع کرد و سیمرغ رو صدا کرد و گفت:((سیمرغ چرا اسم این مورچه مورشبه؟
بعد سیمرغ گفت:((چون اون از شب اومده به اینجا.
بعد تندرو به سیمرغ گفت
داستان کودکانه
اردک کوچولو
در مزرعه ای کوچک اردک کوچولویی از تخم بیرون آمد او از خودش پرسید : مامان من کجاست ؟
اردک کوچولو در مزرعه گشت تا اینکه سگی را دید از او پرسید : تو مامان مرا ندیدی ؟و سگ گفت : نه ، ولی به تو کمک می کنم تا او را پیدا کنی
اردک کوچولو گفت : متشکرم اردک کوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به گربه رسید
از گربه پرسید: تو مامان مرا ندیدی ؟ گربه گفت : نه من مامان تو را ندیدم
دوباره اردک کوچولو رفت تا به يک اسب مهربان رسید از اسب پرسید : تو
داستان قشنگ مورچه و کک
روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند. يک روز کک به مورچه گفت دلم از گشنگی ضعف می رود.» مورچه گفت من هم مثل تو.» کک گفت بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.» و نشستند به صحبت که چه بگیریم؟ چه نگیریم؟» گردو بگیریم پوست دارد.» کشمش بگیریم دم دارد.» سنجد بگیریم هسته دارد.» بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.» کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچهمورچه گندم را ب
ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران شود. برود روی زمین. گل های کوچولو را آب بدهد. با قطره های توی رودخانه همبازی شود. ابر کوچولو گفت: دوست دارم باران شوم. مامان ابر گفت: او، تو و ابرهای دیگر را به طرف
دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت کند. او خیلی هیجان زده است . او می داند که مراقبت از يک سگ سرگرمی جالبی است و البته می داند که اینکار زحمت دارد.
 
داینا باید هر روز به سگ کوچولو غذا بدهد، زیرا او همیشه گرسنه است. سگ قهوه ای هر روز کلی غذا می خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود.
 
داینا باید هر روز به او يک ظرف آب بدهد. آب تازه و خنک خیلی دلچسب است. بعضی وقتها هم سگ کوچولو دو تا ظرف آب می خورد.
 
مراقبت از سگ کوچولو
 
داستان سیاه چاله
قسمت چهارم
اگر پیگیر داستان سیاه‌چاله‌ها از ابتدا باشید، حتما به یاد می‌آورید که شروع نوشتن آن با يک عصر بهاری دلپذیر همراه بود، که حس و حال خاطره‌انگیزی را ایجاد می‌کرد. باید اعتراف کنم که نوشتن همة این داستان در آن عصرگاهِ خاص اتفاق نیفتاده و هر زمان که حسِّ خوبِ نوشتن با من همراهی کرده است برای آن نوشته‌ام.
ادامه مطلب
داستان کودکانه ماشین مورچه ای
این داستان کوتاه کودکانه، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه يک روز يکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و …. .
داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی:
سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن.
یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی
داستان کودکانه
موضوع: اردک خوش شانس
پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که روزی يک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود يک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد.
اوه، چه اردک خوش شانسی! اردک خوش شانس گفت: "کواک" اردک کوچک و دوست داشتنی، توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت. اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی. اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک" اردک کوچک و دوست داشت
 
کاربران گرامی ،در این بخش پاورپوینت جامع و کامل الگوریتم کلونی مورچه Ant Colony Algoritm در ۴۳ اسلاید قابل ویرایش اماده دانلود گردیده است که پس از پرداخت آنلاین می توانید این محصول را از وبسایت دریافت و دانلود نمایید.
جهت آشنایی شما عزیزان با محتوای پاورپوینت الگوریتم کلونی مورچه،متن چند تا اسلاید را قرار می دهیم .
محتوای اسلاید ۲
مقدمه
الگوریتم کلونی مورچه برای اولین بار توسط دوریگو (Dorigo) و همکارانش به عنوان يک راه حل چند عامله (Multi Agent) برای مسائ
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزديک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود…مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آم
يک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش ميکرد يک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد ميکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.يک روز مردی با يک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: هندو
پاورپوینت بررسی قلعه خشتی مورچه خورت و کاروانسرای شاه مادر
دانلود پاورپوینت با موضوع بررسی قلعه خشتی مورچه خورت و کاروانسرای شاه مادر، در قالب ppt و در 28 اسلاید، قابل ویرایش. بخشی از متن پاورپوینت: معرفی موقعیت جغرافیائی قلعه مورچه خورت وکاروانسرای شاه مادر: مورچه خورت .
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب يک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده ب
داستان آرزوی زرافه کوچولو
زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.
آرزوی زرافه کوچولويک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین.زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، يک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام. هام. هام. س

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

تست ریون mikhakchat نوشته های من parvaneh12 سلامت irancarpetmag زلال دریافت گلچین جدیدتربن ها و بهترین ها دارالقران الکريم جرقويه عليا poem01