نتایج جستجو برای عبارت :

من اگر جای ارش کمانگیر بودم چه میکردم

کلاس سومی که شدم، می‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر ميکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌های زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
داشتم توی یه گروه تلگرامی وقت سپری ميکردم  یه عکس خیلی معمولی من رو متوجه کرد چند دقیقه هست خشکم زده و نمیتونم ازش چشم بردارم  
مطلبی بود معمولی که کپی و شر شده بود اما اون عکس و مختصر فکری که قبلا راجع به فرستنده ش  کرده بودم من رو کاملا مشغول خودش کرد .ناخوداگاه یه سستی خاصی توی پاهام حس کردم طپش قلبم تند  شد انگار یکی از پشت عکس داشت با لحجه ای شیرین و نه و مخملی صدام میکرد صدایی که تمام هیبت مردانه ام رو زیر سوال برده بود اتفاقی عجیب بود
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمی فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
به نام او
چند روز اخر امتحانارو محمدرضا اومد پیشم که تنها نباشم.
بالاخره ترم ۶ هم تموم شد.ولی ۶ ترم دیگه مونده!
امروز به این ۳سال که اینجا بودم فکر ميکردم.به دوستام به کارهایی ک کردم.به روز هایی که تنهای تنها بودم و به معدود درس هایی که با علاقه خوندمشون!به اکثر درس هایی که با بغض خوندم.
پارسال،دقیقا همین روز پیش تینا بودم زنجان.رفته بودیم با یکی از دوستاش،شیت!یه رستوران که کنارش یه رودخونه بود و تو مسیرم یه سدخاکی بوده گویا!
پارسال این موقع بع
     کمانگير پیر و عاقلی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود، به چشم می‌خورد. جنگجوی اولی تیری از ترکش بیرون می‌کشد، آن را در کمانش می‌گذارد و نشانه می‌رود.کماندار پیر از او می‌خواهد آنچه را که می‌بیند شرح دهد.جنگجو می‌گوید: آسمان را می‌بینم، ابرها را، درختان را، شاخه‌های درختان را و هدف را».کمانگير پیر می‌گوید: کمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی.جنگجوی د
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش ميکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجايی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
هشدار : این مطلب حاوی کلی تعریف و تمجید از خودم و کلی درس زندگی میباشد شوخی بسه حالا جدی باشید الان که به گذشته خودم نگاه میکنم واقعا کیف میکنمالان میفهمم چقدر اون موقع خفن بودمخدایی هم خیلی خفن بودم ، هم خیلی حس و حال داشتمچه همه دوره برگزار کردمو چقدر چشم و دل سیر بودمالبته نمیدونم بهش بگم چشم و دل سیر یا اینکه بگم حماقت با اینکه ویدئو گذاشتن توی آپارات برای من فقط وقت تلف کردن بود ولی تجربه شد و برای شما هم
ادگار آلن پو یک نویسنده بنام است زیرا یک شروع کننده است و بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی پس از او ذیل نام و سبک وی قرار می گیرند. با این که جسته گریخته داستان‌هایی از پو خوانده بودم اما منسجم به مطالعه آثارش نپرداخته بودم. از روی اتفاق یکی از کتاب‌هایش را که در یک خرید از نمایشگاه کتاب خریده بودم در مطالعه گرفتم.
ادامه مطلب
خب دوستان و رفیقان،
 
امشب و شاید هم روزهای اینده
 
براتون یه خاطره واقعی از دوران مدرسه خودم تعریف خواهم کرد.
 
و اونجا درک خواهید کرد که چرا یه سری اخلاقها در من هست،
 
مثلا خجالتی هستم، مخصوصا وقتی یکی رو میشناسم، ولی خوب نمیشناسم، یعنی اولش که منو میبینین میگین واو این چه اجتماعی هست! ولی اون مال لحظه های اوله.
یا تا مدتها قوز ميکردم و حتی الان هم این رو دارم، خفیف تر، ولی دارم،
یا برام بجه اوردن یه تابوی وحشتناک شده. الانم حس میکنم بچه اورد
سلام
امروز دوشنبه به تاریخ 30 تیر 99 بود
روزام همش تکراریه
اتفاق خاصی نیوفتاده که بنویسم
تنها دلخوشیم بودن آدمی توی زندگیم هستش که به اندازه تک تک ستاره های اسمون دوسش دارم
واقعا دوست داشتن و دوست داشته شدن معجزه میکنه
میخوام یه داستان بگم
داستانی که شاید واقعیت باشه.
یادمه وقتی که بچه بودم یکیو خیلی دوست داشتم
عشق بچگیم بود
چشمام هر لحظه به دنبالش بود
قلبم فقط برا اون میتپید
خودمو هر لحظه کنار اون تصور ميکردم
دستاشو توی دستام هر لحظه توی تص
 
دانلود پاورپوینت آرش کمانگير درس 6 نگارش پایه چهارم دبستان
                عنوان پاورپوینت درسی : دانلود پاورپوینت آرش کمانگير درس 6 نگارش پایه چهارم دبستان   فرمت: پاورپوینت ppt تعداد اسلاید: 23   شامل: بخش املا و دانش زبانی همراه با جواب بخش املا همراه با جواب  بخش هنر و سرگرمی همراه با جواب    بخش درک متن همراه با جواب   بخش نگارش همراه با جواب       پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای   منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کت .دریافت فایل
چهار پنج سالم که بود فکر ميکردم اگر یکی از اعضای خانواده مو از دست بدم دیگه زندگی برام تموم میشه و نمیتونم ادامه بدم.
بابام مرد، عمه ام، بابابزرگم، مامان بزرگ مامانم ولی دنیا بازم ادامه داشت، روز و شب بازم میگذشت، منم مجبور بودم ادامه بدم.
مدرسه که میرفتم فکر ميکردم اگه فقط یه سال شاگرد اول نشم آبروم میره و دیگه دلم میخواد دنیا دهن باز کنه من برم داخلش
اما یه سال شاگرد دوم شدم، یه بار نمره دوازده گرفتم! تاریخ رو تجدید شدم، اما زندگی ادامه دا
امروز روز اول مدرسه بود ، کل مسیر رو تو فکر بودم.که الان کجاس و مدرسه ی کجاس ، چکامیکنه، . یاد روز اول مهر سالهای قبل و .عجب روزهایی در پیش خواهم‌داشت .اما بازم‌از ته دلم‌خاستم هرجا هس موفق باشه و شاد.دلم گرفته بود موقع برگشت با یه سری ازآهنگهابغض کرده بودم
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده
دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی ميکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهتر
خاطرات پوشک
قسمت چهاردهم 
این داستان
آغاز زندگی من 
بسیار خوشحالم که می توانم به شما شیر بدهم - در حالی که سرم را نوازش می کرد و با دست دیگرم را نوازش می کرد برایم توضیح داد. دم.که آرامم کرد، ناگهان میل به ادرار کردن به سراغم آمد، می دانستم که این بار فرق می کند. فرق میکرد چون با خودم تکرار ميکردم "اینو دوست دارم" "میخوام همینجوری ادامه بدم"، "میخوام تا آخر عمرم بچه باشم" اینو گفتم ول کردم ادرار کنم، پوشک سنگین شد موضوع چند ثانیهبعد از آن روز می‌
حدودا ده ماه پیش اخرین پست رو اینجا گذاشتمده ما گذشت .از اون روزا که دیوانه وار رام حس و حالم شده بودم من یه دختر تنها بودم که اون لحظات حسی اومده بود سراغم.بیمار بودم. وجالب اینجاست که اون چند روز خیلی حالم خوب شده بود مکررا از بینی ام خون ریزی میکرد و مدتی بود که عذابم می داد. اما اون روزا اصلا اینطور نشدم.حتی سرگیجه هم نداشتمزمان. زمان. زمان.مطمئنا اینجا رو نمیخونه. . .چه روزایی گذشت احساس خفگی ميکردم. باید به زندگیم اجبارا ادامه میدا
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی
  بنام خالق هستی      همه چی از اون روز شروع شد.     وقتی اماده شده بودم ومدام توفکر وبرنامه ریزی برای سفرکردن بودم،وقتی اماده شدم وبرای رفتن به سفر ، سفری به دنیای واقعی ، دنیایی پراز درد ومبهم های فراوان ، خلاصه بگذرم از خیالاتم.     بعده اینکه شروع به رفتن کردیم همه حواسم به اتفاقاتی بود که توراه می افتاد،تمام به اینورو اونور نگاه ميکردم ،خلاصه زندگیم داشت جلوی چشام میگذشت.    داشتم راجب عروسی مریم فکر ميکردم که چه شکلی میشم واون چجوری می
 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت:”متشکرم”.میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم … علتش رو نمیدونم.تلفن زنگ زد.خودش ب
مست بودم ازعشق تو ، مثل شراب .اشکهایم جاری شد ، همچون سیل آب .انتظار ومنتظر ، آخرهنوزم عاشقم .آرزویم وصل یار و ، هیچ نمیداند چشمم خواب .سوختم درالتهاب و ، بیا آزاد کن .التماست می کنم ، قیسم درچاه آب .دست نشستم ، ازدیار. بی کسم .بی قرارم لیلی ، مست کن مرامثل شراب .غرآ
ابتدا روز ها از پی هم میگذشتند و من زندگی خوب و عاااالی داشتــــم.
من خیلی میخندیدم و به قول بچه هامان پیسر خنک و سبک مغز و البته دوجنسه ای بودم. خب نمیدونم چرا این حرفو بهم میزنن !!!
بعدش یه شب تلخ و سیاه و غمناک من داشتم طبق معمول گند کاری ميکردم و این و اونو سر کار میذاشتم و کرم و میریختم و اینا که .
دختری به اسم ( یادم نمیاد الان ) اومد. خخخ یه همچین مخملی بود .
احساس کردم ژیگریه واس خودش .
اون روز دوشنبه بود ساعت 12 شب . من این جوری توی اتاقم
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
پاورپوینت خلاصه کتاب ای کاش وقتی 20 ساله بودم میدانستم
دانلود پاورپوینت ارائه کلاسی خلاصه ای از کتاب ای کاش وقتی 20 ساله بودم میدانستم، در حجم 23 اسلاید. این کتاب در واقع به شما می آموزد که چطور از تمامی ظرفیت‌های وجودی تان در دوران جوانی بهره مند شوید. بوسیله آموزش و انگیزه واقعی دادن شما خواهید آموخت که در هر دورانی از زندگی تان به بهترین راه حل ها فکر کنید و .

همین حوالی
انشا با موضوع اتوبوس زندگی
موضوع: اتوبوس زندگی
ساعت و ثانیه ها میگذشت دیرم شده ‌بود از خواب بلند شدم شروع به آماده شدن کردم.به نظر خودم همه چیز را به همراه داشتم. دوباره به ساعتم نگاه انداختم حسابی دیر شده بود با تمام سرعت به سمت در حرکت کردم.دری که قرار بود مرا از خواب و تاریکی به سمت بیداری و روشنایی ببرد.خیلی احساس سبکی ميکردم، کوله ام را جا گذاشته بودم.برگشتم و کوله ام را یا بهتر است بگویم:اساس و بنیاد آینده ام را برداشتم و با سرعت به سمت ات
بسم الله النور
در اینترنت شروع کردم به سرچ کردن عنوانی به نام "زندگی طلبگی" ، "همسر طلبه"
تا اینکه وبلاگ هایی اومد بالا
منم شروع کردم به خوندن
" کسی که بخواد همسر طلبه بشه باید آمادگی برای این نوع زندگی رو داشته باشه"
 و من چه همه در اون زمان وبلاگ های همسران طلبه دیدم
چه همه خانم که همسر طلبه بودند و از زندگی طلبگی خودشون می نوشتند
و دو سه تا وبلاگ عجیب به دلم نشستند که هر روز ، روزی چند بار وبلاگشون رو چک ميکردم که هر موقع مطلب جدید نوشتند سر
قبلا زیاد شیطونی ميکردم مثلا یکیش این بودک پول های بچه های کلاسمون رو جمع ميکردم یواشکی میرفتم بیرون مدرسه مغازه وکلی خوراکی میخریدم باز برمیگشتم توی کلاس و مینشستیم با بچه های کلاس فیلم خارجی نگاه میکردیم اون روز زنگ اخرمون خالی بود وقتی ک فیلم تموم شد دیدم ک همه خوابیدن منم یه ترقه خریده بودم توی کیفم بود  ترقه هرو توی کلاس روشنش کردم یهویی ترکید دیدم همه بچه ها مثل میخ نشستن هیچ کاری انجام نمیدن داد زدم گفتم داااااااااعش آقا چشمتون روز
حدود شاید ۲۵ سال پیش که من اول ابتدایی بودم همیشه بابام سر داداشام رو ماشین میکرد با ماشین دستی .
اصلا اونا رو کچل میکرد من از ترس میمردم .خیلی برام دردناک و ترسناک بود و
همش خدا رو شکر ميکردم پسر نشدم و بابام هم عاشق موی بلند بود. یه دختر تو
کلاسمون بود همیشه باباش سرشو کچل میکرد یعنی از یک سانت بلند تر نمیشد
خیلی هم براش عادی بود و از مقنعش بیرون بود. خواهرشم که چهارم بود اونم
مثل همین کچل بود دیگه ما هم به کچل بودن اینها عادت کرده بودیم خیلی
تنهایی سفر کردن وقتی شروع می شود که آدم بفهمد برای خوشحال بودن و خوش گذراندن به کس دیگه ای احتیاج ندارد. بداند نیازی نیست برای داشتن یک حس خوب، دست به دامان کس دیگری شود.
آدم اول باید بتواند از بودن با خودش لذت ببرد. خودش را دوست بدارد. گاهی با خودش بخندد. و طلسم تنهایی که نمی‌شود را بشکند.!
یکی از روزهای پاییزی که تحت فشار بی‌حوصلگی زیاد و روزمرگی‌های کسل کننده بودم، تصمیم گرفتم بدون همراه داشتن هیچکس و فقط همراه خدایم یک سفر کوتاه و ن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

بلاگی برای فایل ها دنیای مدیریت دانش دانش اجتماعی خانواده و جوان منابع تحقيق کارشناسي و کارشناسي ارشد Lisa hokmabad رمان تک lemonseo nilowrayaneh مجله زنان - مجله الکترونیک بانوان و دختران