نتایج جستجو برای عبارت :

وای به حالش

نمیدونم کار دستی انجام دادم یا نه یکی از دوستام که میگفت درست بوده تشویقم میکنه اما خودم هنوز مطمئن نیستم گاهی با خودم میگم چیز زیادی که نگفتم فقط گفتم دوست دارم اشتباه؟! حالم بعد گفتنش خوب بود اره واقعا خوب بود الان پشیمونم؟! نه. شایدم اره . راستش نمیدونم گاهی اوقات این نمیدونما اذیتم میکنه اصلا نمیدونم اونم مثل من فکر میکنه یا نه همون فکری که دربارش میکنم اونم همین فکرو درباره ی من داره یا نه یکی بهم میگفت ابراز احساسات اشتباه نیس و برعکس
تنهایی؟ عجیبه. مثل اینه که به یکی بگی "میدونم تو، تویی. منم، خودمم. ولی میشه یه لحظه بیای و من بشی؟ میشه یه دقیقه انقدر اهمیت بدی که تبدیل به خودِ من بشی؟"اگه تو جمعی بودی سرتُ چندبار برگردوندی و هر چندبارش با یه نفر چشم تو چشم شدی. سرحرفُ باهاش باز کن. لبخند بهش بزن. اگه می‌بینی حالش بده، ادای ادم‌های نگران ُ دربیار.چقدر دارم‌چرت می‌بافم.اصل موضوعُ بگم؟وسط یه خونه پر از آدمم که حس می‌کنم هیچ‌جایی برای من نیست. جایی که آدمها طعنه شده جزوی ا
 
 
 
باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،
گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ
کنار این باغ، دختری زندگی می کرد،
دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود
او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند
نوازششون میکرد
بهشون گلها رسیدگی می کرد
و تازه نگهشون می داشت
مردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودند
چون تمام وقتش رو با گل ها می گذراند
ازشون مراقبت می کرد
آبیاریشان می کرد
براشا
 
شب عاشورا هر کس مشغول کاری بود .
یکی نماز میخواند یکی قرآن.
یکی استغفار میکرد.
هرکس به فراخور حالش و به اندازه ظرفیتش.کار عباسِ امام چیز دیگری بود اما.
وقتی همه مشغول راز و نیاز بودند و سر به سجده داشتند و دست بر آسمان،عباس شمشیرش را در دست گرفته بود و اطراف خیمه نگهبانی میداد . انگار آن شب همه به صدای قدم های عباس محتاج بودند .
شاید آن شب هیچ ذکری مثل نگهبانی عباس نبود. قدم میزد و رجز میخواند. رجزی مثل لالایی. آرام و آرام کننده .
 
صبح دلش درد می‌کند علت را باهم بررسی می‌کنیم و راه‌هایی که ممکن است حالش را بهتر کند امتحان می‌کنیم.
در همین حین می‌گوید که من امروز مدرسه نمی‌رم! و وقتی امیدواری می‌دهیم که حالش بهتر خواهد شد و به مدرسه هم می‌رسد می‌گوید شما منو درک نمی‌کنید!
وَر مشکوک مغزم می‌گوید: دارد بهانه می‌آورد مدرسه نرود. کوتاه نیا!
وَر منعطفم می‌گوید: حالا یک روز هم نرود مدرسه. چی می‌شی؟
وَر منطقی می‌گوید: تازه هفته دوم است که مدرسه‌اش باز شده، راه مدرسه نرف
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت  اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن  تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود  و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید  هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی  مال تو کتاب ها و فیلم هاست  روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی  توی یه خیابون خلوت و تاریک  داشت واسه خودش راه میرفت که  یه دختری اومد و از کنا
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود که وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می کرد و بعد به آبیاری آنها مشغول میشد.مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برای شان اواز بخواند.روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنا
سلام 
داشتم فکر می‌کردم دوستان مجازی، و شاید کلا دوستان آدم تو این روزگار! مخصوصا از نوع جدیدش که کرونایی شده! فقط به‌درد ویترین زندگی آدم می‌خورند!
این چه‌جور دوستی‌ایه که من هیچ خبری از سختی‌های دوستم ندارم، نمی‌دونم‌ کی و چرا ناراحت میشه، کی خوشحاله، کی بیمار شده، کی بچه‌اش با مشکل مواجه شده و
مخصوصا اون دوستانی که از طریق اینستا ازشون خبر داریم! اگر حتی گوشه‌هایی از زندگیشونم نمایش بدن، هیچ معلوم نیست دقیقا اون یکی گوشه‌ی زندگ
قصه کودکان ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
یکی از علمای ربانی نقل می کرد: در ایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست می داشت، همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، او بیمار شد و بر اثر بیماری آنچنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، در این میان یکی از علماء در آنجا حاضر بود و او را تلقین می داد و می گفت: بگو لااله الاالله او در جواب می گفت: "نشکن نمی گویم." ما تعجب کردیم که چرا به جای ذکرخدا، می گوید: نشکن نمی گویم، همچنان این معما برای ما بدون حل ما
یک روزی مورچه تصمیم گرفت که بره بالا ی درخت.
بعد ملکه آن را صدا کرد:((تو کجایی ای تندرو
من مامانت هستم!))
بعد تندرو سکته کرد و افتاد او کمرش،دلش،سینه اش درد می کرد و در آخر مریض شد.
او بعد با ناله گفت:((مامان من حالم بده و همش هم تقصیر توعه!))
بعد ملکه تندرو را برد به لانه و بعد ملکه به او گفت:((تو باید اینجا استراحت کنی!
بعد تندرو با اخم به مادرش گفت:((چرا؟من نمی خوام استراحت کنم!
یک ماه بعد
یک ماه گذشت که ملکه تندرو رو ببره به خانه اش اما بعد که حالش خوب
یه چیزیه که اول همه ی قصه ها هست ولی ما آخر راه تازه بهش میرسیم !اینکه ؛غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .فراموش نکنیم که این واقعیت ته ته سرنوشت همه مون وجود داره!آدما عزیز میشن برات ولی همراه همیشگی نه!عاشق میشن باهات ولی یه جای قصه کم میارن،میگن جون میدن برات میگی جون میدی براشون ولی پاش که برسه از جون عزیزتر نیست برامون!هم بچه میشی هم پدر و مادر اما هیچ جای دنیا نه فرزندی تا آخر مونده برا پدر مادر و نه پدر و مادر تا همیشه با جیگر گوشه شون موند
سلام
توی پارسی بلاگ یه مسابقه داستان نویسی برای اسفند ماه گذاشتم و دبیر اونجا "مادر هما" ازم خواست منم شرکت کنم و منم دو تا داستانک نوشتم و هر دوش هم مورد لطف دبیران قرار گرفت و برگزیده هم شد :)البته هنوز وقت مسابقه تموم نشده و برنده مشخص نشده 
گفتم داستانک ها رو اینجا هم بذارم بد نیست
 
مدافع
اینجا همونجا بود همون محله فقیر نشینبیشتر از 15 سال گذشته بود ولی کوچه تغییری نکرده بود دقیقا همونجور خلوت و خیس مثل همون بعد از ظهر بارونی 
اون روز
ادامه مطلبپس واقعا تو پسر منی.-ایاین امکان نداره.-نانی حالا امکان داره.استیفانی ایرس و ایوس در همین حال بودن که یکدفعه یک پسر به
استیفانی خرد.-هواست کجاست.-ب.ببخشید عجله داشتم واي باید برم.استیفانی صورتش کاملا سرخ شوده بود و داشت در نور افتاب
همچون یک کریستال میدرخشید.-ام استیفانی اتفاقی افتاده.-نانی داره از خجالت میمیره.-هه اینطور نیست فقط اهتیاج به استراحت دارم.
استیفانی در همین حال بود که خوابش برد.صبح شوده بود و همه اماده رفتن به مدرسه
دارم به این فکر میکنم که اگر کسی (الگوریتمی) بخواد از روی پیام هایی که تو سه روز گذشته به این و اون دادم حال واقعی من رو تشخیص بده  جوابی که میده چقدر ممکنه به حال واقعی من نزدیک باشه!؟ و به این فکر میکنم که متریکی که برای ارزیابی جواب الگوریتم بکار میره باید براساس فرسنگ باشه.  یعنی جوابش در بهترین حالت هم یکی دو فرسنگ از حال من فاصله داره! 
 
صبح تا رسیدم دانشگاه مامان آنیتا زنگ زد. احوال پرسی کردم گفت خوب نیستم و خیلی نگرانم و .  دیگه حرف زدی
روزای عجیبیهنمیدونم چه حسی دارمفکر میکنم عاشقش باشم اینجوری که بهم گفتنولی اون احتمالا هیچوقت نمیفهمه وفتی داشت به عنوان سرگرمی بهم نگاه میکرد من چقد جدی گرفتمشدلم شکسته ولی هنوز حس میکنم ذلم براش تنگ میشه هنوز دوسش دارمو اگه اینطوری حالش خوبه و خوشحاله بزار باشهوقتی اطرافمه حس خوبی دارم.دست و ‍‍پامو گم میکنم.رشته حرف از دستم درمیره نمیدونم چی باید بگم.به خودم میام میبینم دارم نگاش میکنم یا به صداش گوش میدم یا دارم به حرفاش فکر میکن
حاج سمیه نشسته گوشه ی ایوان، ظل آفتاب، شعر می‌خواند و نخود لوبیاهای آش پشت پای محسن را پاک می‌کند. بین شعر خواندنش، به من چشم غره می‌رود که یادم نرود چقدر از دستم کفری است که خودم را تکان نمی‌دهم چارتا دانه سبزی پاک کنم(چهار کیلو). من را خیلی تیتیش بار آورده‌اند، حاج سمیه فکر می‌کند. چپ و راست سقلمه می‌زند که هم سن های تو یک دوجین بچه دارند بزرگ می‌کنند، چرا همه اش لش افتاده ای اینور و آنور. حالا، جای شکرش باقی است، از اینکه مهمان می‌آید حا
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، حکایت عاشق شدن پیری زاهد و متشرّع و صوفی مسلك است که در جوار بیت الحرام، صاحب مریدان بسیار بوده و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و صاحب كرامات معنوی بوده است. زاهد پیر(شیخ صنعان یا سمعان)، چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تكرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوكش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است. و لذا تصمیم می گیرد تا به
 حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :شما ژنرال سلیمانی رو می‌شناسید؟» 
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :میگن تو انفجار دمشق شهید شده!».
 
ادامه داستان در ادامه مطلب.
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
 
اد
حس اضافی بودن میکنم 
سکوت میکنم.
از اون جمع دور میشم 
اشک توی چشمام جمع میشه و بازم بغضمو قورت میدم و دستامو مشت میکنم و با خودم میگم 
"من گریه نمیکنممن گریه نمیکنم"
حس میکنم که چقدر بی ارزشم (به خاطر تمام کارایی که کردین)
حس اینکه بازم من همون ادمم و شما هم قراره همون کارو کنین
ترس از دست دادن و  از اینکه دلم بشکنه (و یا اینکه خودم دلتون رو بشکنم )
از اینکه هنوزم حس میکنم اگه بخواين انتخاب کنین بازم من و مثل یه آشغال دور بندازین 
امروز اینا رو
        خسته از دود کارخانه هایی که چنگ به گردن آسمان آبی شهرم انداخته اند، دوست دارم اینبار قلم مویم را در آبی ترین آبیِ پالت رنگ هایم غرق کنم.با موسیقی بی کلام گنجشک های لب پنجره قلم مو را برقصانم روی صفحه بوم و اینبار آسمان را بدون سیاهی بکشم.       کودک کنار جدول دستهایش زخمی ست،یا شاید هم کمی خالی،شاید کمی خاکی.آنجا  ایستاده با دستهایی پر  از زخم و خالی از دست های پدر،یا شاید مادر،شاید هم کاغذهای رنگی ای که نامش پول است. دوست دارم کودک ن
حالم بهتر شده بود اما هنوز گمان میکردم قدرت جاذبه ده برابر شده است. بندنم احساس خستگی مفرت داشت. سرم به اندازه وزنه ده تُنی بروی گردنم سنگینی می کرد اما از روز قبل حالم جا آمده تر بود. درست نمیدانم دو روز به ولادت امام هشتم بود یا سه روز. اما میدانم، حسرت سفر مشهد به دلم سنگینی میکرد آن هم با آن حال روحی مفتضحی که من داشتم. خودم و مامان تنها بودیم. مامان مثل اینکه چیزی یادش بیاید گفت: نرگس یه اتفاق جالبی افتاد. داداشت باهام صحبت کرد و گفت که به طا
خاک بر سر این نظام آموزشی که به جای آموزش و پرورش فقط داره از راه ایجاد رقابت های مسخره و بی معنی ارتزاق میکنه و خانواده ها رو هم درگیر خودش کرده و تو ناچاری به خاطر خواسته بچه ت تصمیمی بگیری که میدونی کاملا اشتباهه
 
بعله دیروز پسرجان هم تو آزمون تیزهوشان شرکت کرد و من از حدود یک ماه مونده به آزمون مدام باهاش صحبت کردم که اصلا مهم نیست نتیجه چی بشه و حتی اگر قبول بشی دو تا بهترین مدرسه شهر رو هم که معلمان خوبی دارند در نظر می گیریم و بعد تحلیل م
 
#طنز شنل قرمزی
 
یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و
گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .
online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و .داستان کوتاه
قصه کودکانه قورباغه پر حرف
خونه خاله قورباغه مهمون اومده بود.یه مهمون قورباغه ای. قوری قوری دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد. مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مۆدبی بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته . قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد. مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم . قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم . مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم. قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن. قور قور و قور
همسفر ندا در دلنوشته اش از حال مسافرش بعد از به کنگره آمدن می نویسد: یك هفته از آمدن مسافرم به كنگره می گذشت، دیدم حال مسافرم مثل قبل
نیست، حالش بد نیست، شب و روز تعریف کنگره در خانه ما بود و او مدام از حس و حال
كنگره حرف میزد، من هم در ذهن خودم برایم سوال هایی  پیش آمده بود كه چگونه فردی كه مواد مصرف میكند را می گویند سی دی گوش بده، یعنی چی؟!  سی دی چه ربطی به مواد دارد. تا اینکه یك روز از
روی کنجکاوی سی دی را گذاشتم و گوش دادم.
بعد از جلسه‌ی اخر تراپیم تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم و با خودم دفترمو میبردم کافه! تایمایی که بیکار بدم یا میرفتم سیگار شروع میکردم به نوشتن.
و خب بنظرم اوضاع واقعا بهتر شده!
داشتن کار که وقتمو پرمیکنه و منو تو یه فضای جدید برده! پس من دوباره همون مبینای اکتیو شدم! با کلی سر و صدا.
با کلی ادم جدید معاشرت کردم! باریستای مهربون افغانمون! بچه های اشپزخونه از لرستان! اینا بهترین دوستامن توی کافه!
با مشتری ها هم که به شدت گرم میگیرم :) دو روز پیش یه خا
روز دوشنبه لژیون نواي عشق  به استادی خانم سحر و دبیری همسفر مریم و  جمعی از همسفران با دستور جلسه قسمت پایانی مقاله اول» راس ساعت 4:30 در تاریخ 29 مهرماهشروع به کار نمود.همسفر
کسی است که مواد مصرف نمیکنه اما به جهت اینکه در کنار یک مصرف کننده بوده
و آسیب دیده هم به جهت تفکرات خودش هم به جهن اعتیاد مسافرش این آسیب رو
دیده و حالش خوب نیست در واقع، اما میاد کنگره آموزش میگیره اما خوراکش اون
شربت ot نیست خوراکش سی دی های آموزش است ،لژیونه،مشا
همه چیز با یه پهلو درد ساده شروع شد. من درازکشیده بودم و پهلوم درد میکرد. عماد گفته بود نمیتونی بیشتر بمونی؟ نمیتونستم بیشتر بمونم . حالم خوب نبود رفتم خونه مون بعد تر عماد اومد. عماد هم بود که دراز کشیده بودم و پهلوم درد میکرد و همه چی با یه عطسه بهم ریخت. یه عطسه ی یهویی و گرفتگی شدید عضله پهلو و دردی که منو مثل یه مار به خودم میپیجوند و عماد هاج و واج به منی که روی تخت از درد به خودم میپیچدم و نفسی که بالا نمیومد. اولش فکر کردم استخون پهلوم در رف
قصه کودکانه
حساسیت زنبوری
زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی.زیچّی .
فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه.
اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد . زیچّی زیچّی .
عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد. با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه . زوه زوه.
کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد. زیچّی. زوه زوه . زیچّی. زوه زوه .
بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر.
دکتر زا زو زی

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان توریاب بیست رپ آموزش مقاله نویسی ایکس باکس من تعمیرات برق و تاسیسات ساختمان فردین علیخواه؛ دکترای جامعه شناسی غریب فایل دانلودها یک عدد مامان