نتایج جستجو برای عبارت :

پایش را روی پله گذاشت

خاطرات پوشک
قسمت دهم 
این داستان 
آغاز زندگی من
و مرا در آغوش گرفت و روي میز تعویض بزرگی گذاشت، پوشک کثیفم را در آورد، با دستمال مرطوب تمیزم کرد و یک دستمال جدید روي من گذاشت. لباسامو عوض کردم و منو برد تو آشپزخونه.یک بار دیگر مرا روي صندلی بلند گذاشت، سپس یک پیش بند و برای صبحانه ام فرنی از موز به من داد. من از اینکه با من مثل یک بچه رفتار می شود شرمنده بودم، اما حقیقت این است که "مامان" من بسیار شیرین و مهربان بود و شرایط را قابل تحمل تر می کرد.ص
خاطرات پوشک
قسمت هشتم 
این داستان
آغاز زندگی من
حدود ده دقیقه مرا از وان بیرون آورد، خشکم کرد و یک پوشک جدید پوشید و یک لباسی که تصور می‌کردم لباس خواب من باشد.او برای من یک اتاق جدید برد که به روشی کودکانه تزئین شده بود، اتاق معمولی نوزاد بود اما همه در اندازه بزرگسالان بود. نرده گهواره بزرگی را پایین آورد و مرا به داخل برد و نرده را عقب گذاشت، موبایل بالای سرم داشت می چرخید و ملودی شیرینی می نواخت.زن فریاد زد: "عصر بخیر عزیزم" و مرا تنها گذاش
خسیسی غذای خانواده اش را نان خالی مقرر کرده بود تا اینکه زن و بچه اش به صدا در آمده و قاتق* طلبیدند. وی مختصر پنیری خریده و در شیشه انداخت. شیشه را در صندوق گذاشت و قفلی بر صندوق زد و کلیدش را در جیب خودش گذاشت. در هر نوبت شیشه پنیر را از صندوق بیرون می آورد و دستور می داد عائله اش لقمه نان را پشت شیشه مالیده و بخورند. یک روز که مرد خسیس به خانه نیامده بود، وقت غذا بچه ها قاتق خواستند و مادرشان گفت نان را پشت صندوق مالیده و بخورند. چون خسیس به خانه آ
قصه کودکانه
عمو نوروز و ننه سرما
یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر.
بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروي حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و
 
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و 
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که 
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قو
 
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و 
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که 
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگی
روزی مرد کوری روي پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پايش قرار داده بود . روي تابلو خوانده میشد :من کور هستم لطفا کمک کنید .
 رومه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روي آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه ش
زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید.
لطفا برای مشاهده کل داستان به ادامه مطلب برويد.زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپ
هیچ جور نمی شد بی خیالش شد. انگشتش را کشید روي لبش. یک خال قرمز گذاشت بین ابروهایم. همینطور آمد پایین تا رسید به لبم. بوی تند لاک و مزه عجیب رژ داشت کورم میکرد. گوشی ام زنگ خورد. چشمم را باز کردم. چند نفس گرم و چندش آور از شکم گنده ای که مرا به در مترو پرس کرده بود خورد توی صورتم.           نویسنده :محمد محرابی
داستان کوتاه
روي برف ها
برف تا زیر زانویش می رسید. شب از پشت ماه می تابید و سفیدی برف چشم ها را آزار می داد . هم شب بود و هم نبود. عینکش را بخار گرفت، دیگر حوصله نداشت، آن را برداشت و در جیب کتش گذاشت. سرما از نوک انگشتانش رويده و تا آرنجشش را کرخت کرده بود. دماغش را حس نمی کرد ، و مژه هایش با هر بار پلک زدن به یکدیگر می چسبیدند.
تا روستا خیلی مانده بود، این را از مترسک فهمید. مترسک با دستان باز روستا را نشان می داد. کلاهش روي صورتش افتاده بود و مثل هم
مرد ثروتمندی سوار بر اتومبیل گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابانی میگذشت.ناگهان پسر بچه ای پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر له اتومبیل او برخورد کرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که صدمه زیادی به اتومبیلش وارد شده. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریه کنان ، با تلاش فراوان توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روي صندلی چرخدار به زمین افتاد بود جلب کرد.پسرگفت:اینجا خیابان خلوتی است و به ن
روزی مرد کوری روي پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . رومه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روي ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه ش
همراه با کاپیتان نیل آرمسترانگ بودیم.فضاپیما بدجور تکان میخورد و ما داشتیم به سمت ماه می رفتیم.چند دقیقه بعد روي ماه فرود آمدیم.کاپیتان از فضاپیما پیاده شد و هنگامی که قدم بر کره ماه می گذاشت گفت:این گامی کوچک برای بشر و پیشرفتی بزرگ برای بشریت است.»
ادامه مطلب
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: هندو
کاپل : دختر پسرى(کوکى!)
ژانر : عاشقانه
محکم کوبوندتم به دیوار!دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و توى صورتم خم شد و نعره کشید!
-مگه من نگفتم حق ندارى به این مهمونى بیاى؟
+تو میتونى من نمیتونم؟
-لعنتى من با تو خیلى فرق میکنم!
پوزخندى گوشه ى لبم جا خوش کرد!
+چه فرقى مثلا؟؟
ادامه مطلب
در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روي زمین افتاد. تمام منبت کاری های روي در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.
به محض اینکه پايش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید.
شغالی مرغ پیرزنی را یدپیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد زد:
وای! مرغ دو منی (۶ کیلویی) مرا شغال برد.»
شغال از این مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام داد.
در این میان روباهی به شغال رسید و گفت: چرا این قدر برافروخته ای؟»شغال جواب داد:
ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمی شود، دو من می خواند !
روباه گفت:
بده ببینم چقدر سنگین است؟»وقتی مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت: به پیرزن بگ
در بزرگ و مهر و موم شده،باز شد و محکم روي زمین افتاد. تمام منبت کاری های روي در،خرد شدند و از بین رفتند. باری دیگر،زیبایی از بین رفت و تاریکی پلید جایش را گرفت.
به محض اینکه پايش را داخل مقبره گذاشت،انرژی ضعیف درون انجا را حس کرد. انرژی ای قدرتمند که برخلاف جادوی اهرام مصر،رفته رفته ضعیف شده بود. اگر دقت میکردی میتوانستی هاله ای گذرا از نور را هم ببینی که سریع ناپدید میشد. اما او وقت اینجور کارهارا نداشت. نگاهش سرتاسر دیواره ی اصلی مقبره چرخید.
عده اندکی از افراد از پیدایش انواع ارز دیجیتال اطلاع دارند. این پدیده، در واقع به عنوان اختراعی در کنار یک اختراع دیگر، پا به دنیای ارزها گذاشت. بیت‌کوین، معروف ترین ارز دیجیتالی است که خالق آن، فردی ناشناسی به نام ساتوشی ناکاموتو است.
هویت این فرد کاملا مشخص نیست و فرضیه‌هایی وجود دارد که شاید این فرد، نامی جعلی برای گروهی از افراد باشد که اقدام به تولید و طراحی نخستین ارز دیجیتال یعنی بیت‌کوین کرده‌اند که نخستین و مهم‌ترین پول دیجیتال
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
این داستان بسیار تامل برانگیز است حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روي زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می رسد." مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسر بچه باهوشی هم د
قصه کودکانه بذر کوچولو
سال‌ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می‌کرد که برای گذران زندگی، کیسه‌ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر می‌برد. ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می‌کند و یکی از بذر‌ها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می‌افتد.دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود، مدام با خود می‌گفت: من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم. بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می‌لرزید که ناگهان گاوی پايش را روي دانه گذاش
                                                    
                                                                                  مثل دانه های قهوه باش ! 
                                                     
زن جوانی پیش مادر خود رفت و از مشکلات زندگی خود برای او گفت!                                                     
اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است!
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی
قسمت نشد بریم مشهد زیارت، ولی امروز و در چهلمین روز اومدیم قم پابوسی آستان مقدس حضرت معصومه.
این دو روز اول کار آنقدر داستان داشت که میشه ازش یه وبلاگ ساخت و اسمش رو گذاشت روزنوشت های یک مهندس.
خیلی خسته ام. دلم میخاد بخوابم، یک خواب عمیق.
داستانک(عالی)مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از
مجموعه: داستانهای خواندنی (2) داستان کوتاه آموزنده روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کردمرد پايش را روي ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست
داستان کودکان
بچه شکمو و اخمو
همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت. هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد. بازم خندش نگرفت. بچه شکمو ی
مثل اینکه اولین بار بود پا به منطقه ی عملیاتی می گذاشت. ازآن آدم هایی بود که فکر می کرد مامور
شده است که انسان های گناهکار به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده و کلید بهشت را دستشان بدهد . شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم
ادامه مطلب
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستی
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قوطی و

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

اسبِ بدونِ باند ؛ زرد گردونه سوار ریاضیات و آمار برای اقتصاد گنجه عصبانيت غذاهای ایرانی و خارجی کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی دانلود رایگان کتاب دفتر خدمات کامپیوتری "طرح نو" آلارد damon21