نتایج جستجو برای عبارت :

چقدرخودم رو میشناسم

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم. ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که ميشناسم . دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه . خورشید یکیه . زمین یکیه . خدا یکیه . مادر یکیه . پدر یکیه . تو هم یکی هستی . وسعت عشق من به تو هم یکیه . پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم
علی اسماعیلیتقدیم به دوستان خوبم
خب دوستان و رفیقان،
 
امشب و شاید هم روزهای اینده
 
براتون یه خاطره واقعی از دوران مدرسه خودم تعریف خواهم کرد.
 
و اونجا درک خواهید کرد که چرا یه سری اخلاقها در من هست،
 
مثلا خجالتی هستم، مخصوصا وقتی یکی رو ميشناسم، ولی خوب نميشناسم، یعنی اولش که منو میبینین میگین واو این چه اجتماعی هست! ولی اون مال لحظه های اوله.
یا تا مدتها قوز میکردم و حتی الان هم این رو دارم، خفیف تر، ولی دارم،
یا برام بجه اوردن یه تابوی وحشتناک شده. الانم حس میکنم بچه اورد
خــــوب از کجا شروع کنم؟دیگه رسیدم به اون مرحله که دلم نمیخواد صبح بیدارشم.تقریبا میشه گفت از دو روز پیش تا یکی دو ساعت قبل همش خواب بودم و اگه هم بیدار میشدم یا برای غذا بود یا دارو.امروزم مدرسه نرفتم.دیروز هم نرفتم.دلم برای مدرسه تنگ شده :|تاحالا اینقدر بد مریض نشده بودم.حتی پیتر هم ناراحته. :|چون احساس میکنم وقتی خوابم یا توی خواب و بیداریم میاد سرمو ناز میکنه.الان یه کی-درامای دیگه رو تمام کردم.ولی چرا من نمیتونم همه ی خاطراتم رو بهتون بگم؟
به نام خدایی که جانم در دست اوست ❣️
سلااااام رفقای خوش قلبم.امیدوارم همیشه شاد باشین. ❣️ 
این جمله رو بارها شنیدیم که هرکس تو این دنیا نون قلبشو میخوره، هیچ وقت بهش توجه نداشتیم که اصلا یعنی چی؟ آدمی رو ميشناسم که بسیارررررر مهربونه. این آدم رو هیچ کس جدی نمیگیره. هر بلایی دلشون خواست سرش میارن و اصلا به این که دارند چه بلایی سر این آدم میارن فکر نمیکنن. راستش این آدم شبیه خیلی های ماست. نشستم با خودم فکر کردم و وقتی اومد پیشم درد و دلاش رو
سید بن طاوس در کتاب اقبال» از ابان بن محمد روایت کرده که سالى حضرت صادق علیه السّلام بحج رفت و در زیر ناودان خانه خدا ایستاده دعا فرمود. عبد اللَّه بن حسن در جانب راست، و حسن بن حسن در سمت چپ، و جعفر بن حسن‏  این سه تن فرزندان حسن مثنى پسر امام حسن مجتبى علیه السّلام میباشند.» پشت سر آن حضرت ایستاده بودند.
در این وقت عباد بن کثیر بصرى آمد و عرض کرد: یا ابا عبد اللَّه!  ابا عبد اللَّه کنیه حضرت صادق علیه السّلام است.»حضرت در جواب وى سکوت فرمو
با سلام
دختری ۲۰ ساله ام که تقریبا ۲ ماه میشه که یه پسر ۲۲ ساله که شرایط ازدواج هم داره و به نظر  پسر خوبی میاد، بهم ابراز علاقه کرده و قراره ۳ ماه دیگه بیاد خواستگاری. یعنی خانواده ام هنوز چیزی نمیدونن و خودشون بهم گفتن دو ماه دیگه با خانوادش میاد خواستگاری.
حالا سوال من اینه که من هیچ شناختی از این پسر ندارم. درسته همشهری هستیم و خیلی هم منو دوست داره. ولی نه خودش رو ميشناسم و نه خانواده اش رو! که بخوام تو این ۳ ماه به ایشون فکر کنم! (کلا اخلاقم
روزی زیبا و افتابی بود اوتا هم کنار پنجره نشسته بود و اغوش غم در دل میگرفت.استیفانی تا اوتا را دید به سمت او رفت.-اتفاقی افتاده اوتا -خوب اتفاقی خاص که نیوفتاده.بعد استیفانی از پشت اوتا رو بغل کرد و گفت:-من تورو ميشناسم اوتا لطفا بگو که چی شوده.-خوب موضوع مال چند سال پیشه که من در سرزمین براین زندگی میکردم . ماجرا از اونجای شروع شود که خواهر بزرگترم لیندا بعد از مرگ پدرمون تصمیم گرفت که آرزوی پدر را براورده ه و افسانه گل رز را بگیره.او تمام سع
چیه این کابوس هایی که تو دوران کنکور واسمون ساختن؟ 
خوشبختی توی این نیست که فلان عدد به اسم تو ثبت بشه.
خوشبختی توی اینه که هدفمند به اون عدد برسی! 
میدونی چرا خیلی ها با رتبه ی خوب حتی موفق نیستن؟ چون تمام فکر و ذکرش اون عدده نمیدونه اصلا چرا میخوادش؟، قراره باهاش به کجا برسه؟، جایی که قراره برسه اصلا شناختی ازش داره؟، آیا واقعا راضیش میکنه؟ یا فقط صرف حرف ملت و خانواده یه دونه میزنه تو سر کتاب یه دونه تو سر خودش و درس میخونه که پس فردا اسمش س
اگه یکی بهت گفت : به چه دلیلی من و دوست داری !؟
تو بهش بگو : آب چه طعمی داره !؟​
+از خواب زیبایت پا نشو بیداری جز حقیقتی تلخ پیش نیست
++جانا کنکور به عقب افتاد اما تو همچنان نهانی :/ کجایی
+++شاید ماهی یه بار یه پست بزارم اما مطمعنا همون یکی هم مثل دفات قبل عکس نوشته مسخره و بی کیفیت هستش :)​ حداقل خودمم از شر نویسنده خلاص شدم
++++ همچی ارومه اما من چقدر این دلم شور میزنه :/ چی میشه هنگ کنه !؟
+++++ تف بت کرونا من ازت نمیترسم مشکلی هم باهات ندارم بیا من و ب
یک مرتبه مترسکی با کلاهی بلند ظاهر شد، موهای پر کاهی اش که با بالا و پایین کردن هایش از سرش میریخت و لبخندی خشک شده بر دهانش داشت، گفت:یا خیلی شجاع هستین که به اینجا اومدین یا بسیار نادان و کم عقل
اینجا قلمرو منه، جای که نور حقیقت به انزوا رفته و درخشش امید خاموش میشه
احساس کردم نمیتونم ساکت بمونم :
اگر اینطور فک میکنی پس بهتره مبارزه کنیم من تورو به مزرعه ی که ازش فرار کردی برمیگردونم
مترسک لبخند ن گفت:
پس بهتره دوئل کنیم ولی اینجا جای شمشی
همه ی دخترها به دوست داشته شدن نیاز دارند ، به یک نفر که احساسشان را بفهمد و پا به پایشان دیوانگی کند معنی اخم هایشان را بداند و با غر زدن های گاه و بی گاهشان کنار بیاید ، آنها یک نفر را میخواهند که عشق را بلد باشد و برای دنیای دخترانه شان بشود آن پادشاه سوار بر اسب سفید ! انتظار زیادی هم ندارند ، همین که لاک های رنگی هدیه بگیرند و کتاب های عاشقانه ، همین که قربان صدقه های واقعی بشنوند و غیرتی شدن های پر جذبه ببینند انگار دنیا را دارند ، دخترها ذ
امروز دست اندرکاران زیاد بودن وکار خیلی زود تموم شد. زودتر از همه ی روزاجاش به تلافی هفتصد سال حرف زدیم. البته من وحانیه ویه خانم دیگه. وگرنه فاطمه همش خواب بود(حالش خوب نبود بچم. بیدارم که شد صورتش انقدر رنگ پریده شده بود که :///)یه خانمه اونجا بود،نه که بگم روانشناس بود ولی یه سر رشته ای داشت تو این چیزا. منم واقعا هرکسیو تو این زمینه قبول ندارم،فقط محض تفنن حرفاشونو گوش میدم ببینم بقیه چجور طرز فکری دارن.(خیلی وقتا درحالی که با قیافه ی جدی مث
سلام :)خب امروز مورخ ۲۶ خرداد یک هزار و سیصد و نود و هشته و مفتخرم بگم ک دیروز امتحاناتمون تموم شد و دارم در اولین روز بعد امتحانات صبحانه پشت میزم نون گوجه خیار فلفل سبز تند میخورم و این پست رو مینویسم الان گفتم دیروز انگار دیروز نبود . چرا ؟؟!!چون انقدرر خستگی و بی خوابی داشتم دیروز از ساعت ۲:۳۰ ظهر تا ۱:۳۰ شب خواب بودم . برای همین کل دیروز رو خواب بودم و حسش نکردم :-)امتحانمون هم ادبیات فارسی بود ک خیلی خوب دادم و ۲۰ میشم :)خب خیلیی خوشحالم از
پوست پیاز
قسمت:پنجم
داستان نیمه بلند
ژانر:وحشت
به قلم #حامد_توکلی
زمان پست هر روز ساعت۱۶:۰۰
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
وای خدایا!!گوسفند بریان شدهای در وسط سینی قرار داشت و دور آن با انواع سبزیجات،میوه جات و نوشیدنی های خوش رنگ تزئین شده بود.سولی که چهره اش حالا راضی تر بنظر میرسید رو به من ونصرت کردو گفت بفرمایید میل کنید اگر هم باب میلتان نیست امر کنید بگویم برایتان چیز دیگری بیاورند که نصرت جواب داد ممنونم قربان همین هم
یادمه پارسال این موقع و این شب با توجه به اتفاقایی که قرار بود مخصوصا اواخر فروردین بیفته کلی شوق و ذوق داشتم و فقط یه آرزو. ولی خوب تو اردیبهشت اتفاقا یه جوری پیش رفت که خودم یه جورایی کاملا خود خواسته از بزرگترین آرزوی چند سال اخیرم دست شستم. دنبال آرزوی جایگزین میگردیم برای جای خالی آرزودونمون :))
تو سرویس ستاد پادگان بحث میشد که کی پیره کی جوون، همه موافق بودیم که سن پیری همون سنیه که آدم دیگه یا آرزویی نداره (یا توان رسیدن به آرزوهاشو تو خ
نوشته: گودرز صادقی
توجه: در قالب این داستانک ها، قصد دارم قصه
هایی واقعی از ن هم وطن ستمگری را که زندگی ها را متلاشی کرده اند بیان کنم.
حمایت از ن یک اقدام روشنفکرانه و مترقی است ولی احساس میکنم گاهی حمایت از
مردها نیز یک وظیفه است. در دوران شکوفایی فمینیسم، حمایت از مردها خود شجاعت
میخواهد چرا که حرکتی بر خلاف دگم ها و تابوهای رایج است. ولی من این کار را
میکنم!
ماجرا: ماهها بود ندیده بودمش و از این که با
بی مسئولیتی کارهای پایان نامه اش
نوشته: گودرز صادقی
توجه: در قالب این داستانک ها، قصد دارم قصه
هایی واقعی از ن هم وطن ستمگری را که زندگی ها را متلاشی کرده اند بیان کنم.
حمایت از ن یک اقدام روشنفکرانه و مترقی است ولی احساس میکنم گاهی حمایت از
مردها نیز یک وظیفه است. در دوران شکوفایی فمینیسم، حمایت از مردها خود شجاعت
میخواهد چرا که حرکتی بر خلاف دگم ها و تابوهای رایج است. ولی من این کار را
میکنم!
ماجرا: ماهها بود ندیده بودمش و از این که با
بی مسئولیتی کارهای پایان نامه اش
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: شادی
شادی و نشاط و خوشحالی چه عجیب ! شما اینجا چه کار میکنید ؟ چه می خواهید در دنیای وحشی ما حتما راهتان را گم کردید؟ مردم سرزمین ما خیلی وقت است که قهر کرده اند از سر بی محلی شما ! چه طور جرئت میکنید حوالی ما بیایید؟لطفا بروید. نه نه !اشتباه کردم! اگر بگویم غلط کردم می مانید ؟حالا یه چیزی گفتم می شود نروید؟می خواهم خوب این متن را بخوانید . این حال من نیست فقط.بلکه حال بچه هایست که ميشناسم. شنیدی شا
یه روزایی هست
که من دو تا کامنت میگیرم:
سلام
لطفا به من پیوند بزن وبلاگتو منم بهت بزنم!
 
یا سلام، خاک تو سرت. بای.
 
بعد یه روزای دیگه ای هست،
 
که مثلا پونزده نفر، یه سریا رو ميشناسم، و یه سریا رو نه.
 
میان و لطف میکنن و کلی کامنت زیبا و امیدوار کننده میذارن.
 
و خستگی من رو میبرن.
 
امروز حدود یازده تا کامنت ازین خوبها گرفتم.
 
ساعت پنجه، نیم ساعت دیگه میرم بیرون.
 
اول اینکه بهم لطف داری اقای اخری که اون کامنت رو گذاشتی.
 
امیدوارم که واقعنی ازاد
سلام 
و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی،  شرکت کنم.
هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.
اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشته‌ام را حس میکنم.
چند سالی‌ست که به پدر شدن، آن
کسانی را ميشناسم که برای رسیدن به خوشبختی تمام ساعات روز را مشغول کار هستند و هیچ بخشی از روز ها یا هفته اشان را به تفریح نمیگذارند. مشکل آنجایی بیشتر میشود که کارشان هم آن کاری نباشد که دوست دارند و البته که به قول خودشان مجبورند. بله حتما مجبورند اما جبر از جابر است و جابر که نباشد، دیگر جبری هم نیست! حالا بگردید و جابر را پیدا کنید!نه نیایید و همه چیز را ی اش نکنید و سریع به حاکمان وقت ربطش ندهید و نگویید چون فلانی فلان جا فلان قدر ید
خب خب بعد از یه قرنی قسمت بعدی رو گذاشتم.ببخشید بابت تاخیر کار زیاد داشتم باید انجامشون میدادم.خب برید ادامه مطلب
کاترین صبح با صدای داد و بیداد سوبارو و بانی بیدار شد.بانی و سوبارو داشتن تو پذیرایی دعوا میکردن.آفتاب به صورت کاترین میتابید:
کاترین:آه سیندی مگه قرار نبود ما مثل خفاشا زندگی کنیم؟سیندی!
کاترین از جاش بلند شد و ورو تخت نشست:
کاترین:اینجا چقدر شبیه اتاقمه
کاترین از رو تخت بلند شد و رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد.یه نگاهی به مح
تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا
سم: ما توی دو تا اقامتگاه مختلف تقسیم شده بودیم برای خوابیدن. که خب مثلاً حدود یک ربع رانندگی بینشون فاصله بود. یه نفر تو اون یکی اقامتگاه گفته بود هرکی میاد صبح قبل کنفرانس بریم بدویم. بعدش یکی هم از این اقامتگاه پیام گذاشت که اگه کسی میاد من هم میتونم برا بچه های اینور هماهنگ کنم بریم بدویم صبح. دیگه من در جوابش گفتم من نمیتونم ۵ کیلومتر بدوم، ولی ۲.۵ کیلومترو میام اگه اوکیه. و اون گفت خوبه و درست همون صبحی که ساعت ۹:۱۰ش ارائه داشتم رفتیم با ه
دیروز مامانم فهمید که داستان مینویسم. صداش گرفتو آروم گفت
:چقدر گفتم بشین داستانای مادربزگت رو بنویس. حالام که نیست و .» - صدای آهی که
از درون کشید منو خورد کرد . مِن مِن کردم و سعی کردم چیزی بگم:
گفتم آخه مامان،  اون که از هر دری سخن میگفت و از اوج یک داستان
مثبت هیجزده می­پرید توی شعری درباره ی اینکه اولاد وفا ندارن. آخرش، ما پی نخود
سیاه بودیمو شما یواشکی پیازا رو میریختین تو خورش.
نمیگم نمیشد با داستانهای مادربزرگ کاری کرد، و البته­که من
                                     فصل هجدهم
ابوالقاسم بعد از رسیدگی کامل دادگاه به کارهای
خلاف اخلاقی که داشت و از آن گذشته داشتن دوزن بدون اجاره زن اول و خلافکاریهای
متعددی که دامنه اش بسیار وسیع بود حتی خود متهم شدو او مجبور به دادن تمام حق و
حقوق مه لقا شد و سپس با بریدن زمانی طولانی به زندان رفت . مه لقا هم میگفت بعدها
متوجه این کارهای غیر اخلاقی ابوالق
چند سالی بود که مسئله ی " ماهیتِ یک قصه ی زنده و پویا" برای من واقعا مورد سوالهای فراوان قرار گرفته بود.
دریغ از یافتن یک کتاب که توضیح داده باشه یک قصه ی خوب به چه قصه ای گفته میشه.
سوالاتم عمدتا مبنایی و فلسفی بود نه ساختاری و ادبی.
این سوالات از ذهنی برمیخواست که در عصر سلطه رسانه ها زندگی میکرد. و رسانه ها با آماج قصه ها، در قالب فیلم و سریال و نمایش و رمان، غالب مردم عصر من رو خیال پرداز و به دور از واقعیت بار آورده بودن و به اصطلاح فلسفی،
خزید . پسرک هرچه چشم بست دلش خواب نرفت ، افکاری گوناگون سویش سرازیر شده اند ، پسرک در فرار از افکاری آزاردهنده از خانه خارج میشود ، درب را آرام میبندد تا مادربزرگ پیرش از خواب بیدار نشود . آسمان خالی از ستاره ست و ابرهای سیاهی برسر شهر خیمه زدند ، شهر اسیر بغض لجباز و طولانی شد . پسرک نگاهی به سنگفرش دوخت ، خیابان خیس ولی باران نیست ، پسرک نگاهی به انتهای بن بست انداخت همچنان درخت پیر انجیل تکیه به دیوار زده ، شاخسارش همچون بازوهای بلندی بروی ش
کنار پیاده رو می ایستد.
و همه رد میشوند.
میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا
کجا
هر روز
شناسنامه خالی-صفحات خالی
کجای زندگی خالی نیست
هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه
چرا هست
نه کو من که کسی رو نمیبینم
ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا
به هیچ جا یه تراس
نه اونجا کسی نمیشینه
کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه
چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده
اصلان من این حر

 نترسیدن از شروع برنامه نویسی اندروید
 
بهتر است قبل از شروع خواندن این مقاله در نظر داشته باشید که تمام گفته های این مقاله برگرفته از بهترین مقالات آموزشی است که باعث شود این باور اشتباه که شروع برنامه نویسی اندروید سخت است را از ذهن شما پاک کند. باور به این داشته باشید که اگر علاقه مند به برنامه نویسی اندروید باشید شروع برنامه نویسی اندروید کاری لذت بخش و ساده است ولی باید راه کارهای اصولی آنرا هم بدانید که من در این مقاله ی آموزشی برای

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

پاورپوینت پیام های آسمانی ترنم چت | چت ترنم | ادرس اصلی ourgirls-12 بیوفیزیک کتابخانه عمومی شهدای بنادکوک دیزه دانلود برای شما ایران لامپ پایان نامه جدید تعمیر لوازم خانگی در تهران خط فرهنگی