نتایج جستجو برای عبارت :

کنج دنج خانه مادربزرگ

انشا صفحه ۳۷ کتاب نگارش پایه کلاس پنجم دبستان صدای مادربزرگ تجربه شنیدن کدام یک از صدا های زیر را دارید احساس خود را از شنیدن آن بنویسید
انشا صدای مادربزرگ نگارش پنجم
انشا صدای مادربزرگ نگارش پنجم دبستان
مادربزرگ، کسی که پدر یا مادرت را بزرگ کرده، و اورا به جایی رسانده ، که حال پدر یا مادر خوبی برای توست. مادربزرگ ها همیشه مهربانند همیشه مهربانی میکنند و با محبت دست بر سرت میکشند و از خاطراتشان برایت میگویند که تو ان را قصه می نامی. همیشه وق
قصه برادر کوچولو
یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»
مادربزرگ با مهربانی جواب داد:عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»
اما نرگس گریه می کرد و میگفت: من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»
مادربزرگ دستی به سر نرگس کشید و گفت: تو صبرداشته باش و حوصل
جشن تولد جوجه ها
وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و ماد
قسمت دوم داستان شنل قرمزی

مجموعه:شعر و قصه کودکانه


گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داریرا به سر کرد
چند لحظه بعد ، شنل قرمزی در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزان پرسید : کیه ؟
شنل قرمزیگفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم . بیا تو
وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد ، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد
شنل قرمزی پرسید : مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت
یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود. ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.
اما گل رز
طعم خورشت قورمه سبزی  انشاء پایه هشتم صفحه ۶۲
مقدمه: یکی از غذاهای لذیذ و سنتی ایرانی که روز به روز بیشتر در سرتاسر جهان شناخته می شود و راغبان بیشتری را به خود جذب می کند، قورمه سبزی است و طعم آن گویای تاریخ کهنی است که ایران به آن  همه عظمت به دوش می کشد.
تنه انشاء: وقتی حرف از طعم خورشت قورمه سبزی می شود یاد عطر مدهوش کننده آن زمانی که مادر پشت اجاق با عشق و علاقه می ایستد تا برایمان غذای مورد علاقمان را بپزد، می افتیم. وقتی که طعم خشمزه اش زی
قصه کودکانه باغچه مادربزرگ
مثل همیشه یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.از همه گل ها زیباتر گل رز بود.البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.دستش را کشید و با عصبانیت گفت:اون گل به درد نمی خوره!آخه پر از خاره.مادربزرگ ن
 
پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد…
مدرسه، خانواده، دوستان و…
مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود. 
از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 
روغن چطور؟ نه! 
و حالا دو تا تخم‌مرغ.
نه مادربزرگ!
آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟
نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد. 
بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌ درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک
تاحالا به این موضوع فک کردی که ۵۰ سال دیگه ، داستان عشق مجازی تو چه طوری برا نوه ات تعریف میکنی ؟ اگه نمیدونی، حتما این مطلبو بخون.
 
این یادداشت رو خیلی وقت پیش نوشتم، یادم میاد زمانیکه تازه سایتمو زده بودم نوشتمش. خیلی فی البداهه و خودمونی.
 
قدیما، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها پیش نوه ها می نشستن، گل میگفتن و گل میشنیدن ! و از خاطرات شیرین سال های قدیم تعریف میکردن و اگه جاش بود، نحوه آشناییشون باهمدیگه رو هم میگفتن . 
 
اما حالا چی ! بزرگتر ها خص
تاحالا به این موضوع فک کردی که ۵۰ سال دیگه ، داستان عشق مجازی تو چه طوری برا نوه ات تعریف میکنی ؟ اگه نمیدونی، حتما این مطلبو بخون.
 
این یادداشت رو خیلی وقت پیش نوشتم، یادم میاد زمانیکه تازه سایتمو زده بودم نوشتمش. خیلی فی البداهه و خودمونی.
 
قدیما، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها پیش نوه ها می نشستن، گل میگفتن و گل میشنیدن ! و از خاطرات شیرین سال های قدیم تعریف میکردن و اگه جاش بود، نحوه آشناییشون باهمدیگه رو هم میگفتن . 
 
اما حالا چی ! بزرگتر ها خص
دانلود,بررسی پاورپوینت معماری خانه مدرن مادربزرگ(Cloister) در ونکوور کانادا،pptx

تاریخ ایجاد 05/11/1398 12:00:00 ق.ظ    تعدادبرگ: 19 اسلاید بهمراه نقشه و تصاویر   قیمت: 8500 تومان   
 تعدادمشاهده  1
 




دانلود,بررسی پاورپوینت معماری خانه مدرن مادربزرگ(Cloister) در ونکوور کانادا،pptxفهرست مطالبمقدمهمعماری خانه مدرن مادربزرگ(Cloister)سایت خانهسازه خانهخانه میهمانطراحی داخلیمصالح بنا پلکان دیواریسایت پلان پلان تصاویر منابع


کلمات کلیدی مرتبط:معماری ,معمار
دانلود,بررسی پاورپوینت معماری خانه مدرن مادربزرگ(Cloister) در ونکوور کانادا،pptx










تاریخ ایجاد


05/11/1398 12:00:00 ق.ظ

  
تعدادبرگ: 19 اسلاید بهمراه نقشه و تصاویر
  قیمت: 8500 تومان
  

 تعدادمشاهده
 1















تاحالا به این موضوع فک کردی که ۵۰ سال دیگه ، داستان عشق مجازی تو چه طوری برا نوه ات تعریف میکنی ؟ اگه نمیدونی، حتما این مطلبو بخون.
این یادداشت رو خیلی وقت پیش نوشتم، یادم میاد زمانیکه تازه سایتمو زده بودم نوشتمش. خیلی فی البداهه و خودمونی.
قدیما، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها پیش نوه ها می نشستن، گل میگفتن و گل میشنیدن ! و از خاطرات شیرین سال های قدیم تعریف میکردن و اگه جاش بود، نحوه آشناییشون باهمدیگه رو هم میگفتن . 
اما حالا چی ! بزرگتر ها خصو
داستان کودکانه برادر کوچولو
 
یک روزوقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.»
مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته  بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ میاره.»
اما نرگس گریه می کرد و میگفت:« من مامانمو می خوام.دلم براش تنگ شده.»
مادربزرگ دستی به سر نر
مادر بزرگ قصه همیشگی زندگی مادربزرگ مهربان من  سالهای اخر عمرش رو حتی یک روز تنها نبود وبیشتر این سالها رو کنار من و رضا بود برکت  زندگی ما بود و تا روزی که  کنارمون بود  روزی بود که سرازیر میشد به زندگیمون. شادی زیادی در کنارش صد چندان میشد .  وقتی برا زمان کوتاهی میخواست بره خونه دایی حسن انقدر اصرار میکردیم یا منصرف میشد یا با خودمون میبردیم و برمیگردوندیم و یا دو روز که میموند رضا میرفت دنبالش وقتی تو خونه نبود همه غمگین بودیم مادر بزرگ
طاهره اصفهانی مربی فرهنگی مرکز شماره 2 سنندج را با قصه ی اگر این چوب مال من بود» به مرحله ملی بیست و یکمین جشنواره بین المللی قصه گویی راه پیدا کرد.همچنین دربخش پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های مسابقه ملی جشنواره قصه‌گویی، از میان آثار رسیده به جشنواره، ۷۱ اثر پس از داوری استانی به دبیرخانه مرکزی معرفی شدند.از میان آثار منتخب، ۶ قصه‌گوی برتر با رای هیات انتخاب و کمیته داوران منطقه‌ای برای اجرا در مرحله نهایی انتخاب شدند تا از ۲۶ تا ۲۹ آذر در م
    
آش دندونی برای ما ایرانی‌ها یکی از روسوماتی است که هرگز فراموش نمی‌شود. شاید شما هم تنها آش دندونی‌ای که یادتان باشد همان آش جو با سیرابی است که اغلب مادرها و مادربزرگ‌ها برای کودک ۶ ماهه خانه می‌پزند؛ اما آیا می‌دانستید آش دندونی را می‌شود به نحوه دیگری هم درست کرد که هم مغذی‌تر باشد و هم خشمزه‌تر؟
ادامه مطلب
آی قصه قصه قصهنون و پنیر و پستهمادربزرگ خوبمپهلوی من نشستهموی سرش مثل برفسفید و نقره رنگهلپهای مادربزرگگل گلی و قشنگهعینک او همیشهسواره روی بینیشیشه عینکش هستبزرگ و ذره بینیوقتی که مادربزرگقصه برام می خونهخانه کوچک مامثل بهشت می مونهآی قصه قصه قصهنان و پنیر و پستهمادربزرگ برایم یه قصه خوب بگواسدالله شعبانی
داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان فراهم شده است.
داستان پارمیدا و نیکیتا یه روز جمعه پارمیدا از خواب بیدار شد و دید که مامانش داره حاضر میشه، که به خونه مامان بزرگش بره.
پارمیدا می دونست خاله زری و دخترش نیکتا که هم سن پارمیدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همین خاطر سریع حاضر شد تا با مامانش دوتایی به خونه مادر بزرگش برن.
خونه مادربزرگ خیلی بزرگ بود و یک حیاط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازی و دویدن اونجا بودن، مخصوصا روزهای
دریکی از روزهای خوب بهاری درصبح زود در یکی از روستاهای خوب شمال درحالی که زیر لحاف گرم و نرمی که مادربزرگ با دستان پرمهرش دوخته بود با صدای آواز پرندگان و نسیم بهاری که از لا به لایه درختان به شیشه ی پنجره ی اتاقم برخورد می کرد،از خواب بیدار شدم و شتابان با شادی به سمت پنجره ی اتاق رفتم و پنجره را گشودم و با دمی محکم بوی جنگل و گل های روستا و هوای تازه را وارد ریه هایم کردم و بالبخند به خورشیدتابان بالای سرم سلام گفتم و با شورو شوق جوانی به سمت
داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان فراهم شده است.
 
داستان پارمیدا و نیکیتا 
یه روز جمعه پارمیدا از خواب بیدار شد و دید که مامانش داره حاضر میشه، که به خونه مامان بزرگش بره.
 
پارمیدا می دونست خاله زری و دخترش نیکتا که هم سن پارمیدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همین خاطر سریع حاضر شد تا با مامانش دوتایی به خونه مادر بزرگش برن.
 
خونه مادربزرگ خیلی بزرگ بود و یک حیاط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازی و دویدن اونجا ب
موضوعات انشا پایه به پایه : 
پایه هفتم۱- شرح کوتاهی برای یک عکس خانوادگی .۲- کشیدن یک تصویر برای یکی از حکایات کتاب  و نوشتن زیر نویس.۳- پنجره ای رو به پاییز.سفری خیالی به قطب شمال.۴- جان بخشی نشانه های اختصاری در یک داستان کودکانه.۵- ساحل دریا در غروب پاییز.۶- چهارشنبه سوری .۷- مهربان کیست در آیینه دل؟۸- انشا با شبکه های معنایی الف ( دریا - طوفان- ماهیگیر - قایق - کلبه )ب ( پاییز - کلاغ- خش خش - خزان- رخوت- شاخه - خشک- خورشید- سرخ- درخت)۹ توصیف یک جزیره ن
داستان کوتاه در مورد راستگویی و صداقت برای کودکان فراهم شده است. داستان پارمیدا و نیکیتا یه روز جمعه پارمیدا از خواب بیدار شد و دید که مامانش داره حاضر میشه، که به خونه مامان بزرگش بره. پارمیدا می دونست خاله زری و دخترش نیکتا که هم سن پارمیدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همین خاطر سریع حاضر شد تا با مامانش دوتایی به خونه مادر بزرگش برن. خونه مادربزرگ خیلی بزرگ بود و یک حیاط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازی و دویدن اونجا بودن، مخ
قصه مهمانهای ناخوانده
 
پیرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پیرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد.
پیرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار امشب پیش تو بمانم. پیرزن در را باز کرد و دلش سوخت و گفت: بیا تو.
ادامه مطلب
راننده اورژانس اجتماعی ما را مستقیم به کوچه ای می برد که منزل موردنظر در آن قرار دارد و ما باید جایی پیاده شویم که نزدیک محل اعلام شده نباشد، بچه های اورژانس فکر آبروی ساکنان خانه را می کنند مبادا میان همسایه ها برایشان حرف در بیاید که فلانی ها.پیرمردی با چهره مهربان در آپارتمان را باز می کند. به قیافه اش نمی آید اهل آزار و اذیت کودکان باشد. سماوات اسم امیرسام را می برد و پیرمرد تایید می کند که کودک در خانه است و اجازه ورود می دهد. پدر و مادر ک
راننده اورژانس اجتماعی ما را مستقیم به کوچه‌ای می‌برد که منزل موردنظر در آن قرار دارد و ما باید جایی پیاده شویم که نزدیک محل اعلام شده نباشد، بچه‌های اورژانس فکر آبروی ساکنان خانه را می‌کنند مبادا میان همسایه‌ها برایشان حرف در بیاید که فلانی‌ها…
پیرمردی با چهره مهربان در آپارتمان را باز می‌کند. به قیافه‌اش نمی‌آید اهل آزار و اذیت کودکان باشد. سماوات اسم امیرسام را می‌برد و پیرمرد تایید می‌کند که کودک در خانه ا
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
یک روز سگی در دهکده ای زندگی میکرد او هر روز در دهکده کار میکرد که یک روز یک شیری به این دهکده حمله کرد سگ ترسید و رفت توی خانه ی چوبی اش.
وقتی صاحب دهکده آمد تاشیر را دید پا به فرار گذاشت.
او سوار ماشینش شد و فرار کرد.
شیر رفت توی خانه ی صاحب دهکده،که صاحب دهکده خانه ای چوبی داشت.
صاحب دهکده با ماشینش آمد به دهکده اش دید که شیر نیست خوشحال شد و رفت توی خانه اش و در را بست.
وقت که دید شیر در خانه اش است خودش را به مردن زد شیر که فکر کرد که صاحب دهکده م
داستان روح پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها می گذراندم ولی آن زمان كه ، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت های ارواح را احساس می كردم.
نمی دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده ام ارواح از بچه ها انرژی می گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آ
وقتی بچه بودم از مادربزرگ میشنیدم که دلم شور افتاده» و بر همین اساس فکر میکردم چیزی که تجربه میکنم یک دلشوره ی طبیعی است: اینکه پایین قفسه سینه ام گودال سیاه و بزرگی باز میشود و تمام من هری میریزد تویش! جهان برای یک ثانیه تاریک میشود و من میترسم. بله. لابد دلشوره است. بعدترها، سعی میکردم خودم را توجیه کنم که حس ششمی دارم و فاجعه را قبل از وقوع حس میکنم. دغدغه ام در ان سن روابط فاطمه و مهیار بود. حتی روز و ساعت این دلشوره ها را حفظ میکردم تا بعدا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ebtekaromran jaaviid royakhaneh nazanpatogh وبلاگ بلیط چارتر ارزان تیک بان جوادیه تدریس خصوصی مکالمه زبان انگلیسی بیتاب | دانلود آهنگ غمگین، عاشقانه و قدیمی مجتبی دینی مهندسی فناوری اطلاعات فروشگاه پرسشنامه رایگان