نتایج جستجو برای عبارت :

اخرین باری ک خجالت کشیدم

خجالت ن از رابطه جنسی به چه علت است؟ آیا راهی برای بر طرف کردن خجالت ن از نزدیکی در ارتباط با همسرشان وجود دارد؟ بعضی ن از داشتن رابطه جنسی با همسر خود خجالت می‌کشند. حتی برخی ترجیح می‌دهند در تاریکی رابطه داشته باشند. شرم و خجالت ن در رابطه جنسی می‌تواند گذرا یا دائمی‌باشد. این شرم باعث می‌شود زوجین از رابطه جنسی خود لذت کامل نبرند. در واقع این ن نمی‌توانند خواسته‌ها ونیازهای خود را بیان کنند و انگار چیزی مانع آن‌ها می‌
قصه کودکانه من دیگه خجالت نمی کشم
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.یه روز
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد.
خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد.
عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده را یارای سر بلند كردن نباشد
و از فرط انفعال و سر افكندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.
اما فعل آب شدن كه در این عبارت به كار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده
كه به صورت ضرب المثل در آید.نقل
همشهری عزیز
وجوج داستان نویس
این بار پستش کردم و کامنت برات نذاشتم
چون دلم به درد اومد و باید سبک‌ میشد
اگه منم دوسال از نوشتن اخرين داستانم میگذشت
و سوژه نداشتم، از خودم ناامید میشدم و قلبم فشرده میشد؟!
من
دوساله که داستان زندگیمو از دست دادم
من آرزوهامو باختم و خاک کردم
قلبم فشرده نه، مچاله شد روزیکه همه احساسم جلو چشمم لگدمال شد
از خودت ناامید شدی واسه اینکه سوژه نداری؟!
چطور میتونی احساس ناامیدی کنی؟ خجالت بکش
چندتا داستان و شخصیت و سو
خب سلام به روی ماهتون 
بالاخره ستاره سهیلتون به اغوش گرمتون برگردید . 
بعد از یه غیییییییییبت طولانی خجالت اور برگشتم !‌ببخشید دیگه نتونستم اپ کنم حالا با قسمت اخر در خدمتتون هستم 
لطفا لطفا لطفا حتما حرفای ادامه ی مطلبو بخونید و بعدش برید سراغ خوندن قسمت اخر داستان 
این شما و این هم اخرين قسمت داستانم !

ادامه مطلب
 
سر ظهر بود که رفتم رای دادم .
به محض اینکه به خونه رسیدم رفتم سایت ای دات ای ار و #کار-درست ساختم. میخواستم سریعا یه جا نشرش بدم ولی هیچ جایی رو نداشتم. یعنی داشتم همون گروه کلاسی و درسی و دانشگاه ولی خب بابت انتشارش خجالت می کشیدم. یه جورایی انگار تو یه جمع خیلی زیاد یه حرف نامربوط بزنی؛ بودش.
نگهش داشتم تا الان.
و الان.
خب همیشه یه سری الهامات به ادم میشه حتی اگه تو، توی اون باغ نباشی.
 
ما از اینکه مسلمان هستیم، موضع انقلابی مذهبی داریم و
به نام خداپروفسور انقلابیبا دوستانم در راه بازگشت به خانه بودیم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. اکبر گفت: فکر می کنی مادرت برای این همه قار و قور توچه پخته است؟» ساکت ماندم اما جواد گفت: مادر من حتماً ماکارونی پخته است.» و علی هم گفت: قورمه سبزی.» خیلی دوست داشتم این غذاهارا بخورم اما غذای خانه ی ما چند نوع غذای ساده بود. شکمم را سفت کردم که دیگر صدایش در نیاید تا بیشتر ازاین خجالت نکشم. از دوستانم خداحافظی کردم و با سرعت به
به نام خداپروفسور انقلابیبا دوستانم در راه بازگشت به خانه بودیم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. اکبر گفت: فکر می کنی مادرت برای این همه قار و قور توچه پخته است؟» ساکت ماندم اما جواد گفت: مادر من حتماً ماکارونی پخته است.» و علی هم گفت: قورمه سبزی.» خیلی دوست داشتم این غذاهارا بخورم اما غذای خانه ی ما چند نوع غذای ساده بود. شکمم را سفت کردم که دیگر صدایش در نیاید تا بیشتر ازاین خجالت نکشم. از دوستانم خداحافظی کردم و با سرعت به
خجالتی بودن یک صفتِ چند بُعدی است. کمرویی و حس خجالت می‌تواند در بسترهای متنوعی ریشه داشته باشد و طبیعتاً به همین علت، نمی‌توان یک راه‌کار یا توصیه قطعی درباره‌ی آن مطرح کرد. اتفاقاً همین چند ریشه‌ای بودن است که باعث شده دانشمندان مختلف روانشناسی از زوایای مختلف به آن نگاه کنند و هر محققی از منظر مورد علاقه‌ی خود به تحلیل آن بپردازد. کافی است پای صحبت چند کارشناس بنشینید تا تفاوت‌های عمیق نگاه به خجالت و ک
اصلا ربطی نداشت ولی خب،داشتم می گفتم که تو خیلی دوری،یعنی من نمی گفتن،اهنگ مدام تکرار می شد با صدای بلند،کسی که نبود خودم بودم صدای بلند.همش داتش می گفت تو دوری و تو دوری و این حرفا.اره یادمه،چه اهنگی بود!.راستی کجا خواستیم بریم؟یادته،انتخاب چطور؟راستی هنور صدای مرا می شنوی در پس تاریک شب بسیار دور تر این حرفا.
اگر به دنبال این هستیم که به عنوان یک زن در مقابل خشونت‌ها و تحقیرها ایستادگی کنیم، حق انتخاب و استقلال داشته باشیم و در زمینه‌های
دو دختر نزدیک چشمه ایستاده بودند. دختر بزرگتر که موهایی فرفری داشت و پیراهنی قرمز و گشاد تنش بود؛ داشت سوت می‌زد. دختر کوچکتر آب دماغش آویزان بود و هر چند وقت یک‌بار نگاهش را از چشمه به دختر موفرفری برمی‌گرداند. سگی کنار چشمه خوابیده بود. موفرفری به من که تازه رسیده بودم؛ نگاهی انداخت. لباس‌هایم را خوب برانداز کرد. نگاهش را به چشمه برگرداند و گفت: چند دقیقه پیش سگه افتاد تو چشمه. حالا حالاها نمی‌شه از این آب خورد.» دست دختر کوچکتر را گرف
از خودم خواستم وقتی که خسته یا مریض‌ام چیزی اینجا منتشر نکنم.۱ هیچ‌وقت از مسائل خانوادگی‌ام ننوشتم. از محل کارم کم نوشتم و از مسائل خصوصی یا عاطفی‌ام به‌ندرت. خجالت کشیدم از دوران بیکاری‌ام بنویسم. به سردرگمی‌ام درباره‌ی مهاجرت گذرا اشاره کردم. خیلی به مشکل جسمی‌ام (بعد از هفت، هشت سال هنوز اسم بیماری رو روش نمی‌ذارم) بها ندادم اینجا. از فداکاری‌های مادرم هیچ‌چی ننوشتم. از مادرم هم، و همین‌طور از مهری که بین‌مو‌نه. از شادی‌هام کم 
می خواهم بهش فکر نکنم و به زندگیم برسم ولی نمی شود. پسره آمده کلی عکس از خودش پست کرده توی اینستاگرام با چسب روی دماغش در زمان ها  و مکان های مختلف. یعنی یک دانه عکس بدون این بزرگوار روی صورتش نیست. "من با چسب دماغم توی باغ" "من با چسب دماغم توی توالت" "من با چسب دماغم کنار رفیق فابریکم" "من با چسب دماغم در حال ژست گرفتن"  البته هر کسی حق دارد هر چه می خواهد پست کند و اصلا هزار تا عکس این شکلی بگذارد ولی برای من کمی عجیب است. داستان چسب روی دماغ این آق
هر سال که نزدیک عید می شود یاد ماهی قرمزهایی می افتم که یک روز تمام بخاطر آنها غصه خوردم و اشک ریختم . حالا که چند سالی گذشته به یاد آنروز می خندم و گاهی هم خجالت زده می شوم….یک هفته به عید مانده بود و بعد از خانه تکانی و خرید مایحتاج روزهای عید , تصمیم گرفتم به بازار رفته تا چیزهایی را که برای سفره هفت سین احتیاج داشتم را خریداری کنم .بقیش ادامه مطلب
این روزها كفشهای من پاره اند. یعنی اگر بخواهم دقیق تر بگویم؛ كفش سیاه پای راستم كمی پاره شده. اما كفش قرمز پای چپم هنوز شیك و نو مانده است. خجالت نمی كشم كه با كفشهای پاره بیرون می روم. خجالت نمی كشم اگر با كفشهای پاره بیایم سركار، و وقتی غریبه ای آشناییهمكاریبرای طفره رفتن از رودررو شدن با چشمهایم، سرش را پایین می اندازد، متوجه كفش پاره ام بشود.
متوجه كفش پاره ام می شود و آنوقت، نگاه عاقلان در سفیهی می كند به چشمهایم كه یعنی؛ " ای دختر
داستان دانشجوی حقوق و دانشجوی روانشناسی ! 

پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید : 
مزاحمتان نیستم کنار دست شما بنشینم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت : خجالت نمیکشی ! به من پیشنهاد سکس میدی ؟ فکر میکنی من خواهرت هستم ؟ 
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند و از او خواستند که خجالت بکشد و توی کتابخانه دنبال این کارها نباشید و شان فرهنگی را حفظ کند ! 
به او گفتند اینجا جای این کارها نیست بی شخصیت ! 
اما پسر گفت : ببخ
نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون می‌باريد و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟».
 
ادامه داستان در ادامه مطلب.
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_m
مثلا؛دلت بگیر از کسی که انتظارشو نداری.که میدونه تو دلتنگشیمیدونه منتظرشی و از انتظار متنفففری،میدونه از انتظار خاطره ی تلخ داری .میدونه اگر بیخبر باشی دل تو دلت نیست.اما بازم بیخبرت میذارهمیدونه اخرين باري که باهات صحبت کرده تو حالت بد بودهاما نمیاد سرت بزنه، مگه با گوشی داخل بلاگفا رفتن چقدر طول میکشه ؟!در هرررشرایط سختی. و در سخت ترین شرایط تنها بذارگرچه که انتظاری ندارم اصلا و ابدا از کسی ولی خب مگه یک جمله نوشتن ؛ که تسلای
مثلا؛دلت بگیر از کسی که انتظارشو نداری.که میدونه تو دلتنگشیمیدونه منتظرشی و از انتظار متنفففری،میدونه از انتظار خاطره ی تلخ داری .میدونه اگر بیخبر باشی دل تو دلت نیست.اما بازم بیخبرت میذارهمیدونه اخرين باري که باهات صحبت کرده تو حالت بد بودهاما نمیاد سرت بزنه، مگه با گوشی داخل بلاگفا رفتن چقدر طول میکشه ؟!در هرررشرایط سختی. و در سخت ترین شرایط تنها بذارگرچه که انتظاری ندارم اصلا و ابدا از کسی ولی خب مگه یک جمله نوشتن ؛ که تسلای
از اون سر دنیا زنگ زده میگه وقتی وزیر و وکیل ازت تقدیر کردند، بهت افتخار کردم. ولی بعدش از خودم پرسیدم؛خودش هم به خودش و دستاوردهایش افتخار میکند؟و جواب برایم بدیهی بود: نهچرا؟چون از خودش خجالت میکشد؟چرا؟چون چاق است!!!راست میگه؟یعنی اگر لاغر شم اونوقت این شرم و خود کم بینی هم شرشان را کم می کنند؟البته واقعیت این است که دکتر (ر) اصرار داشت عدم رضایت من از افتخارات درسی و کاریم و تلاشم برای فتح قله های بیشتر، ناشی از شرم است.خانم ن هم لاغر و خوش
در این قسمت با هم در مورد موسی بیشتر یاد می‌گیریم. موضوع این هفته بیشتر در مورد خجالت هست، این قسمت رو ببینین و خودتون متوجه می‌شین که چرا موسی فرد.جوانه کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.»
زن پرسید: چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.»
زن پرسید: چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.»
زن پرسید: چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس
یه ویژگی‌ای که دارم اینه که با خودم حرف می‌زنم. خودم میگم، اون یکی من جواب میده. من میگم، اون یکی به شوخیم می‌خنده. من ناراحتم، اون یکی دلداریم میده. من عصبانیم از کسی، اون یکی موارد منطقی قضیه رو برام شرح میده.  خیلی عجیبه، ولی واقعیه. قبلنا جلو آینه اینطوری بود، الان در هر لحظه‌ای بخوام با خودم حرف می‌زنم. یه جور بلند بلند فکر کردن پیشرفته‌س. قبلنا تو خیابون از یکی خوشم می‌اومد یا چیزی می‌دیدم به خودم می‌گفتم (مثلا )وای چه دختر خوشگلی! او
داستان زیبای "ویولونیست"




در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ ن و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشا
به ته ته قصه زندگى ام میروم ،بازى كردن را یادم میاید ،تو خونه،تو كوچه،روستاى پدربزرگ(مادرى )،(پدرى)،روستاى پدربزرگ مادریم رودخونه داشت و تابستونا میرفتیم ابتنى  به این صورت بود كه میرفتیم اخرين خونه روستا كه پدربزرگم بود بعد از خونه پدربزگ ١٠دقیقه پیاده روى میكردیم ،میرسیدیم به یه كوه كه به جاى كه بالا بریم ،پایین حالت دره مانندى داشت كه میرفتیم تهش به روخونه ختم میشد،بعد ما میرفتیم ابتنى.بقیه باز میزارم
صبح که بیدار شدم لبه تخت نشستم رو به پنکه. مامان اومد بعد پرسیدن اینکه بهتری و سردردت خوب شده و اینا گفت: اینو از اونجا بردار. من تو اشپزخونه کار میکنم تا سر برمیگردونم اینو میبینم فکر میکنم یه بچه تو اتاقته. 
زدم زیر خنده گفتم اتفاقا میخوام چند تا دیگه درست کنم بذارم دور تا دور اتاق.
عکس رمزداره. خواستید تقدیم میشه
#یادم نیست اخرين باري که دعای کمیل خوندم کی بود اما دیشب خوندم و مدام یاد اون پسر سنی تو خاطرات سفیر می افتادم که به خانم شادمهری گ
قصه عشق تو در روح من و فریادم چقدر زجر کشیدم که به تو دل دادم می وزد باد نگاهت به خزان تن من من که دیوانه ترین دختر عشق آبادم دل ماهی صفتم می تپد از بی تابی تا که در بحر خیالات تو من افتادم زهر چشمان تو باريد به شهد دل من تاب خورده غم تو در نفس ناشادم آبروی من برباد کجا خواهی برد باغ ویران شده‌ی در گذر بیدادم  بید لرزان تنم نام ترا می خواند عاقبت شعر سرایم غزل آزادم ------------------------------جمعه 04 قوس 1401 خورشیدی که برابر می شود به 25
دختری به نام ویکتوریا یکی از کتابفروشی های مورد علاقه خود را در توئیتر دنبال می کرد که متوجه شد کسی که حساب توئیتر این کتابفروشی را آپدیت می کند بسیار باهوش و بامزه است. او در توئیتی نوشت که عاشق او شده است. درواقع این حساب توسط پسری هم سن و سال او با نام جاناتان اداره می شد. او به صورت پاره وقت در کتابفروشی کار می کرد. بعد از توئیت ویکتوریا آن ها با هم درباره نوشته های جاناتان صحبت کردند، اما هرگز مکالمه فراتر نرفت. یک روز جاناتان توئیت کرد ک

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

گوگولي ها سخن بلاگ اوای اتشین مجله ای پر از مقالات کاربردی وایسا دنیا فناوری اطلاعات دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورزقان sami15 donyaeweb شعر و متن ادبی دانلود سرا