نتایج جستجو برای عبارت :

بالای کوهی ایستاده بودم ناگهان باد تندی وزید

‍ داستان ناصر جنگلکی قسمت اول:در یکی از زیباترین روزهای بهاری یعنی اولین روز از خرداد ماه سال ۱۳۹۸ به اتفاق برادرم راهی روستای رندان شدیم از قضا رعد برق و رگبار تندي شروع شد و بعد از انداختن چند عکس از روستای زیبای رندان عازم کن شدیم وقتی به خانه رسیدم  ناگهان یادم آمد ساعت ۵ با استاد درویش قرار داریم تا برنامه های فرهنگی کن قدیم را چگونه طراحی کنیم و برای اهالی چه مستندهایی از طبیعت و آداب رسوم کن تهیه کنیم ، عقربه های ساعت به تندي میگذ
خاطرات پوشک
قسمت چهاردهم 
این داستان
آغاز زندگی من 
بسیار خوشحالم که می توانم به شما شیر بدهم - در حالی که سرم را نوازش می کرد و با دست دیگرم را نوازش می کرد برایم توضیح داد. دم.که آرامم کرد، ناگهان میل به ادرار کردن به سراغم آمد، می دانستم که این بار فرق می کند. فرق میکرد چون با خودم تکرار میکردم "اینو دوست دارم" "میخوام همینجوری ادامه بدم"، "میخوام تا آخر عمرم بچه باشم" اینو گفتم ول کردم ادرار کنم، پوشک سنگین شد موضوع چند ثانیهبعد از آن روز می‌
امام زمان مثل برف می آید .مثل برف آرام ، مثل برف مهربان ، و یک روز صبح ناگهان ، همه جهان را سپید پوش می کند . عادل و صبور ، مثل برف . یا امام زمان عج !من عاشق تو هستم من از بچگی عاشق برف بودم تمام سال انتظار می کشیدمبرای صبح سپیدی که برف می آید من واقعا منتظر تو هستم منتظر آن لحظه ای که بیایی و به تو بگویم : برف نو برف نو سلام سلام شادی آوردی ای امید سپید همه آلودگی است این ایام .
وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ايستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ايستاده بودند، خانواده ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید
یک درس

یک لیوان چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میكرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: ساز
پشت ویترین فروشگاه منتظر بودم . منتظرِ کسی که بیاید و روح مرا از خستگی رها کند تا اینکه روزی پسرک خوش قد و بالايی وارد فروشگاه شد و با وسواس خاصی به ساز ها می نگریست نگاهش روی من ثابت ماند به سمتم آمد ،مرا در دستانش گرفت و انگشتاتش را نوازش گونه روی تارهایم کشید لبخندی از سر رضایت زد ، من انتخاب شده بودم. روزی را که مرا به اتاقش برد فراموش نمی کنم . آنقدر ذوق زده بود که حتی فراموش کرده بود کاپشن خیسش ر
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالاي سی
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
در ابتدای کوچه ای ايستاده بودم , آهنگی در گوشم نواخته شد ! بی اختیار بلند گفتم اش : زندگی چیست ؟ پرسشی که تا کنون هزاران بار از خودم پرسیده بودم !
وقتی پرسیدم که زندگی چیست ؟ مجتهدی گفت : امتحان ! باغبانی گفت : کاشتن گل های نیکی در باغ های بهشت ! کارگری گفت : درد و رنج ! نویسنده ای با ظرافت تمام گفت : تلالو زیبایی های خدا در آئینه دنیا ! اما ساده ترین تعریف را پسر بچه ای که توپ بازی اش را تازه هدیه گرفته بود گفت : زندگی دعاست ! سخن اش به دلم نشست !
چند قدم
کلاس سومی که شدم، می‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌های زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود:تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالاي آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدی
خیلی وقتا چیزایی که  هیچ وقت بهش فکر نمیکنی،برات جوری رقم میخوره،که خیلی زجرت میده،مثلا بیمارستانی که بالاتر از ساعی بود و من هزارن بار پیاده یا با ماشین از جلوش رد شدم،و همیشه که رد میشدم دلم به حال کسایی که جلوی درش وایساده بودن میسوخت،پیش خودم  میگفت اخی طفلی ها چقد سختشونه ،ولی خودم بعد ده سال جای همون بیمارستان ايستاده بودم و کلی حالم بد بود و خودم رو بسته بودم به همون پاکت سیگاره تو جیبم،بعضی وقتا فکرشم نمیکنی ولی دنیا میچرخه ، زمین گ
ادگار آلن پو یک نویسنده بنام است زیرا یک شروع کننده است و بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی پس از او ذیل نام و سبک وی قرار می گیرند. با این که جسته گریخته داستان‌هایی از پو خوانده بودم اما منسجم به مطالعه آثارش نپرداخته بودم. از روی اتفاق یکی از کتاب‌هایش را که در یک خرید از نمایشگاه کتاب خریده بودم در مطالعه گرفتم.
ادامه مطلب
یک سال بعد
بعد تندرو تصمیم گرفت که بره پیش خروس های آرزو.
اما بعد ناگهان رعد و برق شد.
تندرو خیلی ترسید اما او به کارش ادامه داد.
ناگهان دید که دو تا رعد خوردن به یک سنگ و سنگ از بین رفت اما او نترسید و به کارش ادامه داد.
بعد تندرو بالاخره خروس آرزو رو پیدا کرد و بعد تندرو به خروس آرزو گفت:((می شه لطفا آرزوی من رو برآورده کنی؟
بعد خروس آرزو گفت:((بلی.بفرمایید.
بعد تندرو گفت:(( آرزوی من اینه که ملکه و لیزا دوباره با ما دوست بشن.
بعد خروس آرزو گفت:((من نمی
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
تنهایی امانم را بریده بود و در گوشه ای نشسته بودم و منتظر امدن خورشید زیبا!
ولی مثل اینکه شب تاریک قصد رفتن را نداشت. کلافه بودم!نمی دانستم چه کار کنم؟!
زدم زیر اواز ها ها ها ها نه فایده ای نداشت. اواز نیز حوصله ام را برنمی گرداند. در اوج نا امیدی در باز شد، نوری از لای در وارد اتاق شد، چقد زیبا بوددد!بی اختیار به طرف نور رفتم.واقعا زیبا بود!اما همین که به نزدیکی در رسیدم،در بسته شد.اَه
خاطرات پوشک
قسمت دهم 
این داستان 
آغاز زندگی من
و مرا در آغوش گرفت و روی میز تعویض بزرگی گذاشت، پوشک کثیفم را در آورد، با دستمال مرطوب تمیزم کرد و یک دستمال جدید روی من گذاشت. لباسامو عوض کردم و منو برد تو آشپزخونه.یک بار دیگر مرا روی صندلی بلند گذاشت، سپس یک پیش بند و برای صبحانه ام فرنی از موز به من داد. من از اینکه با من مثل یک بچه رفتار می شود شرمنده بودم، اما حقیقت این است که "مامان" من بسیار شیرین و مهربان بود و شرایط را قابل تحمل تر می کرد.ص
نزدیك ظهر بود، حوالی چهارراه خواجه ربیع كنار ایستگاه اتوبوس منتظر بودم. نم نم باران می‌بارید. مردی حدود چهل و پنج ساله از دوچرخه‌اش پیاده و از من خواست تا مراقب چرخش باشم، پذیرفتم و بعد از تشكر به سمت سوپر ماركتی رفت. با زنگ قدیمی دوچرخه‌اش تازه ریتم گرفته بودم كه آمد و در حالی كه یك كیسه‌ی پلاستیكی حدوداً یك تا دو كیلو برنج كه در دست داشت، كیسه را به دسته آویزان و همراه با زدن جك دوچرخه‌ دوباره از من تشكر كرد و آماده‌ی ركاب زدن شد كه ناگها
قطره آبی بودم در دریاچه ای آرام که با وزش باد از سویی به سوی دیگر می رفتیم مانند گهواره ایی بود و در کنار دوستانم شاد و خوشحال بودم. برای خودمان بازی می کردیم و از غم دنیا به دور بودیم. در یکی از روزهای گرم بهاری، زمانی که آفتاب سوزان، مستقیم می تابید و سطح دریاچه را گرم کرده بود، احساس گرما کردم، حس کردم که در حال متلاشی شدنم، هر چقدرکه دست دوستانم را محکم تر می گرفتم، فایده ایی نداشت. آفتاب بی رحمانه می تابید و مرا از خانه ام جدا کرد. از آن گهوا
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم،
مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در واقع در شمال جزیره زندگی می کنم.
از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد
. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم.
سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم.
در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که
د
همه داشته‌‌های انسان، به نداشته‌هایش است.»همین را گفت و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. رفتارش چند روزی بود که عجیب شده بود. وسواس زیادی روی رفتارش نداشتم ولی گاهی بی‌خبر سر می‌رسید و بدون مقدمه شروع می‌کرد به صحبت کردن در مورد یک اتفاق خیالی. با هیجان تعریف می‌کرد و ناگهان حرف‌اش را نیمه تمام می‌ماند و برمی‌گشت سرمیزش. این روزها دیگر برای‌ام عادی شده بود. وقتی همین دیروز پشت تلفن با صدای گرفته و لرزان اتفاق ناگواری که صبح برای‌اش موقع آ
سخت آشفته و غمگین بودم…به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس و مشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،در هوا چرخاندم.چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،دومی بدخط بودبر سرش داد زدم.سومی می لرزید.خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود.دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچ
 
 

خواستگارهای کوهي
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه …
اون دو تا میرن کوهدر بالاي یه صخره کوهجایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بیننتصمیم می گیرن داد بزننو حرف دلشون رو به کوه بگن :– با من ازدواج می کنی ؟و بعدش شنیدن
…… ﺑــــــــــــــــ
امروز روز اول مدرسه بود ، کل مسیر رو تو فکر بودم.که الان کجاس و مدرسه ی کجاس ، چکامیکنه، . یاد روز اول مهر سالهای قبل و .عجب روزهایی در پیش خواهم‌داشت .اما بازم‌از ته دلم‌خاستم هرجا هس موفق باشه و شاد.دلم گرفته بود موقع برگشت با یه سری ازآهنگهابغض کرده بودم
داستان نثر ساده کاجستان
درکنار خط های سیم تلفن بیرون از ده دو کاج رشد کردند سال های دراز عابران پیاده آن هارا مانند دوست می دیدند روزی باد پاییزی تندي وزيد یکی از کاج ها افتاد و خم شد و روی کاج همسایه اش افتاد به او گفت ای کاج همسایه مرا ببخش  من را
تحمل کن ریشه هایم از خاک بیرون است کاج همسایه با نرمی به او گفت دوستی ما هر دو را از یاد نمی برم ممکن است روزی این اتفاق برای من بیفتد دو ستی آن ها به گوش باد رسید وآرام شد کاج ریشه گرفت ومیوه های هر دو
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده
#پارت۱:::فلش بک به دوران کودکی:::حتی از فکرش هم لبخند میزنماولین چیزی که به یادم میاید ،دست و پاهای گلی و کثیف و سپس غر زدن های مادر استکمی بزرگتر شدمپشت در کلاس ايستاده بودمو لبم را از درون گاز میگرفتم،انگار که زمان مرگم هر لحظه فرا میرسیدتا اینکه مادر همراه با ناظم از راه رسید و با نگاه خشم الود به من فهماند(بازم؟)بزرگتر شدموقتی که در مسیر دبیرستان ،اولین پسر مسیرم را سد کرد و از جیب شلوار لی ابیش تکه کاغذ کثیف و تا شده ایی ببرون اوردو سمتم گر
این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زن
پایه هشتم صفحه۸۱  قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید
مقدمه:خدایی را شکر که برای خنداندن برگ و گل و طبیعت یک آسمان را به گریه وا می دارد و باران رحمتش را بر سرشان می پاشد.
تنه انشاء:در گرگ و میش صبح، ناگهان هوا مه آلود شد و ابرها بر جنب و جوش در آمدند. تکانی خورده و همه ی قطره های تلنبار شد.
دو ابر از جای گرم و نرمشان جدا شدند من نیز در میان آن ها بودم، ترس تمام وجودم را در برگرفته بود اما همه را که مثل خود می دیدم ترسم روبه کاستی می رفت. در میان ز
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: آیینه
صبح فرا می‌رسد و انگار روز متفاوتی در راه است. به نظر می‌آید یک میهمانی بزرگ در پیش است. امروز خانه ای پر از تلاطم مشاهده می‌شود که ناگهان در همین حوالی پدر وارد خانه می‌شود و یک کت و شلوار نو در دست دارد و به اهل خانه می‌گوید : شما که هنوز آماده نیستید، انگار نه انگار که ما فامیل درجه یک هستیم و باید زود برویم و میزبانی کنیم.مادر و بچه ها با شنیدن این سخن پدر از جا پریدند و به سویم حمله ور شدند. چند د
حرثمه می گوید:
چون از جنگ صفین همراه علی علیه السلام برگشتیم، آن حضرت وارد کربلا شد. در آن سرزمین نماز خواند. و آن گاه مشتی از خاک کربلا برداشت و آن را بویید و سپس فرمود:
- آه! ای خاک! حقا که از تو مردمانی برانگیخته شوند که بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتی حرثمه به نزد همسرش که از شیعیان علی علیه السلام بود بازگشت ماجرایی که در کربلا پیش آمده بود برای وی نقل کرد و با تعجب پرسید: این قضیه را علی علیه السلام از کجا و

چگونه می داند؟.
حرثمه می گوید: مدت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مجله خبری asal6881 طراح و ساخت پرسا هیچ... احمد یوسفی گرنداستریم تهران گروه آموزشی راه دانشگاه Economy Scientific Society of Shiraz Azad University رادیو جوان موزیک کتابخانه کوچک