نتایج جستجو برای عبارت :

خونه جدید خالم

من سارا هستم
میخوام یه ماجرایی رو تعریف کنم که برای خالم افتاده!!! 
داستان از این جا شروع میشه که.
 
خالم میخواست خونشونو عوض کنه و به خونه جديد بره .وقتی که به خونه جديد رفت و اسباب کشی کرد،،وقتی وارد خونه شدیم یه حالت عجیبی داشتیم خونه یه جوری بود خلاصه من و دختر خالم شروع کردیم به چیدن اتاق که اتاق یه پنجره کوچیک داشت که وقتی بازش میکردی آجر اونورش بود ولی وقتی میبستیش صدا ها وسایه هایu عجیبی اونورش دیده و شنیده میشد
بعد از حد
دلم گرفته دلم شکسته از همه فامیلای مامانم امروز یه هفته میشه که مامانم خونه مادره مادر مریض شده ‌مامانم نمیاد کل بار مریضیش رو دوش مامانمه دیروز که رفته بودم خونه مادر قرار بود شبش ریگه بیاد بریم زنجان ولی نشد نشد چون خیلی وقیحانه برگشتن به مامانم‌گفتن که یعنی چی میخوای بری پس مادر چی ؟ دلم میخواست بگم پس شما سیب زمینی اید؟؟؟ شما چی هستید؟ ها؟؟؟ خیلی راست میگید خودتون بمونید خالم برگشته داییم رو دعوت کرده خونشون بعد دای
یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.
خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به
با دختری که توی اتاق روبه‌رویی فیزیک هسته‌ای می‌خونه، توی آشپزخونه حرف می‌زدم و یه جاش گفت آدم مگه چقدر زنده‌اس که چیزی رو که دوست نداره بخونه؟» و یه لحظه خوشحال شدم. مثل همون موقع که با زهرا نشستیم یه دل سیر به طب سنتی فحش دادیم. به هر حال خوبه که آدم یه مواقعی بدون این که توقعی رو داشته باشه به یک هم‌رگ‌وریشه بربخوره، و بتونه با خیال راحت، یه طوری که انگار خونه‌اس و شومینه هست و تلویزیون و لپ‌تاپ هست، با خیال راحت بگه آره، زندگی‌ای ک
به ته ته قصه زندگى ام میروم ،بازى كردن را یادم میاید ،تو خونه،تو كوچه،روستاى پدربزرگ(مادرى )،(پدرى)،روستاى پدربزرگ مادریم رودخونه داشت و تابستونا میرفتیم ابتنى  به این صورت بود كه میرفتیم اخرین خونه روستا كه پدربزرگم بود بعد از خونه پدربزگ ١٠دقیقه پیاده روى میكردیم ،میرسیدیم به یه كوه كه به جاى كه بالا بریم ،پایین حالت دره مانندى داشت كه میرفتیم تهش به روخونه ختم میشد،بعد ما میرفتیم ابتنى.بقیه باز میزارم
سلام .این روزا حال روحیم بهم ریخته است هم بخاطر اینکه سختمه یکیو دوست دارم و هیچ راهی ندارم و دومی بخاطر مشکلاتم . شبا خیلی خیلی حالم بده غصه میخورم امشب امدیم دیدن شوهر خالم . شوهر خاله ای هیچی از زندگیش کم نداشت پول و خوشکلی خانواده بچه نوه . هر سال هزار تا مسافرت برو ماشین شاستی بلند خونه انچنانی . روی تخت خوابیده بود تمام تمام بدنش سیاه سیاه شده بودم قدرت راه رفتن نداشت نفسش خس خس میکرد حتی نمیتونست پاشو بیاره بالا!! و اینه
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دلی به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میم
شرکت ابریشم پاکان البرز
ارائه خدمات خونه تی شب عید 
باپرسنل مجرب وآموزش دیده خانم وآقا بارعایت کامل پروتکل بهداشتی درخدمت شما عزیزان هستیم
کارهای  نظافت وخونه تی  به ما بسپارید تا سال نو را به پاکیزگی هرچه بهتر منزل احساس آسایش و آرامش کنید
شماره رزو:  02634922507
                
                  09058721134
تماس مستقیم مدیریت:
                   09363682371
ی دختری هس ب اسم رخساره توی کلاس ما.ک کراشه این بنده ی حقیره 
اگه بخام از ویژگی های ظاهریش بگم؟ خب چشاش قهوه ای عسلیه . موهاش پسرونست.قدش بلنده.
اره
و از قراره معلوم این یارو داره بام دوس میشه/؟اره ی همچین چیزی
باهم میریم باشگاه و خلاصه باهم بر میگردیم خونه 
 
پ.ن:اولین و تنها کراشم ک اینقد بش نزدیکم
 
امروز:::::::::::
من:میخام برم خونه.مامانننننننننننننن{جیغ و داد کردن}
رخساره:بیا باهم بریم 
پ.ن:خونه ی من و رخساره کناره همه یعنی ع تو پنجره م
یکی بود یکی نبود. یه پیرزنی بود.یه روز خواست بره دیدن یه دونه دخترش . کارهاشو رو به راه کرد و در خونه اش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کمرکش کوه، که یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله اش پیدا شد، جلوش دراومد و گفت :آهای ننه پیرزن کجا می ری؟بیا که وقت خوردنت رسیده.پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بگذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می آم تو منو بخور.گرگه گفت : خب برو. من همین جا منتظرم.پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به یک پلنگ. پلنگه گفت:آ
به نام خدا درس خوندن چه جذاب شده. یه متنی رو می خوندم، نمی فهمیدم چی می گه. همین جوری گوشیم رو برداشتم و کد QR نزدیک متن رو اسکن کردم، یه صفحه باز شد یه فیلم در مورد همون مطلب گذاشته بود. خیلی جذاب بود. می بینید؟ تو خونه ات نشستی معلم داره برات درس می ده. من همیشه فکر می کردم وارد دانشگاه بشی، وارد دنیای علم می شی. اما ما کلا تو دنیای علم غوطه وریم خبر نداریم. شما تا چند سال پیش به ذهنت هم نمی رسید بدون این که کلاس بری، زبان جديد یاد بگیری. به ای
خوب جونم براتون بگه .داستان از این قراره که .عید خونه بودیم و جایی نرفتیم بعد عید هم به خاطر استرس کارام که موندهخونه نشین شدم و هیچ جا نرفتم البته منجر به افسردگی هم شد اخه تو ماه حداقل یه کوه می رفتم بگذریم .تعطیلات گفتم بریم خونه خواهری یکم حال و هوامون عوض بشه اولش که دیر اقدام به گرفتم بلیط کردم و بلیط قطار نبود.دیگه داشتم منصرف میشدم که با پسر عمو اینا راهی شدیم یکی دو روز اول همه چی خوب بود و به گردش و تفریح
 
یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.
بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و  بندِ طناب رو بکشید.
همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.
خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.
به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.
و
    اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون با ما کمی فاصله داشت.من هر روز ساعت هفت صبح ، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون؛ زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد. از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود.می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید ، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و م
سلام
راستش من جز دانشجوهایی هستم که وقتی برمیگردن خونه همه ی کتاب هاشو با خودش می بره و دست نخورده بر میگردونه!! ولی اینبار برای فرجه ی ترم سه تصمیم که به خونه برم و اونجا درس بخونم
خوب . . . الان دو سه روزیه که خونه هستم و متوجه شدم که کتاب و جزوه ی مبانی برق رو فراموش کردم. دیشت تو اسکایپ داشتم با محسن (هم کلاسی) حرف می زدم گفت که برای ارائه ی مقاله ی isi باید توهم باشی!!! . . . . خوب من هم گفتم اشکال نداره فردا زودی می رهم کرمانشاه کارهامو انجام می دم و
قصه:دوباره می‌سازم!از سری داستان های الاکلنگی 
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.دختر کوچولویی بود به اسم درسا . درسای قشنگ ما به آسمون شب نگاه میکرد و ستاره هارو میشمارد تا خوابش ببره.یدفعه صدای گریه ی ریزی شنید . صدا از طرف پنجره بود. کنار پرده عنکبوت کوچولویی رو دید که اشک هاش چیلیک چیلیک روی تارهاش میریخت و دینگ و دینگ صدا میداد .
درسا کوچولو جلو رفت و اروم پرسید :چی شده ؟چرا گریه میکنی؟عنکبوت کوچولو گفت: از صبح داشتم برای خودم خونه د
چند وقت پیش تو خیابون پیداش کردم ، داشتم قدم زنون می اومدم خونه ، اصلا به فکر این نبودم که یکی رو پیدا کنم تو لحظه بهش آب ، دون بدم سر اون درست تو همون روز که قرار بود تا فردا از بین بره برش داشتم آوردم تو خونه گذاشتمش تو شیشه پر از آب .تو راه اومدن به خونه به این فکر میکردم که میخوام اینو بزرگش کنم هر جور که هست .  .همون روزم باهاش صحبت کردم که اگه تو بمونی من با تمام وجود بهت میرسم  هر چی از دستم بیاد واسه رشد کردنت پات میریزم . اولین روز ریشه نداش
  بنام خالق هستی      همه چی از اون روز شروع شد.     وقتی اماده شده بودم ومدام توفکر وبرنامه ریزی برای سفرکردن بودم،وقتی اماده شدم وبرای رفتن به سفر ، سفری به دنیای واقعی ، دنیایی پراز درد ومبهم های فراوان ، خلاصه بگذرم از خیالاتم.     بعده اینکه شروع به رفتن کردیم همه حواسم به اتفاقاتی بود که توراه می افتاد،تمام به اینورو اونور نگاه میکردم ،خلاصه زندگیم داشت جلوی چشام میگذشت.    داشتم راجب عروسی مریم فکر میکردم که چه شکلی میشم واون چجوری می
هزار فرسنگ نفرین شب نامه : دهم فصل دومژانر: وحشت  ، رازآلود نویسنده : سیماتوجه: +15
فرودگاه پر بود از جمعیتی که حتی نمی شد تو شلوغی بهشون نگاه کرد چه برسه به پیدا کردن اون پدر جاناتان!ویلیام روی یه کاغذ بزرگ نوشته بود دنبال جاناتان هستیم! با خوردن تنه ی مسافرا هر  لحظه فکر می کردیم جاناتان هستش! تا اینکه بالاخره یکی بین جمعیت که داشت به سمت مون میومد خودنمایی کرد!  لباس مسیحی سیاه رنگش  و صلیب نقره ای توی گردنش به سمتش رفتیم و ویلیام گفت: پدر جا
ویلا خونه رویای کودکی من است.خانه های چوبی ویلا خونه   خانه هایی با نصب سریع هستند که توسط پیچ و مهره هایی به صورت آسان طراحی و تولید شده اند.کسانیکه تمایل دارند یک خانه 60 متری چوبی و مقاوم و مهندسی داشته باشند از این  سبک خانه مثلثی یا سوییسی استفاده می کنند.عایقهای خاصی که در این خانه های چوبی و ویلاهای کوچک به کار رفته است بسیار با کیفیت می باشند.  به طوریکه نمی توان آنها را کلبه نامید .فضای حرکتی مناسب و زیبایی در طراحی و تولید
مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس
قصه کودکانه خواب گربه های شه
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم ت می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بس
اس ام اس های الکی مثلا (4)

همســـرم همســــر عـزیـزم همســــر گلـــم همســــرم همســــرم همســــرم آه همســــرم ….الکـــی مثـــلا مـن ” میـن هــو آ ” خـواهـر امپـراتـورم
 •.•
.•.•.•.•.•.•.•.• جوک الکی مثلا •.•.•.•.•.•.•.•.
•.•
من دارم لاینو میحذفم.الکی مثلا من نامزد دارم گیر سه پیچ داده
 •.•
.•.•.•.•.•.•.•.• جوک الکی مثلا •.•.•.•.•.•.•.•.
•.•
میترسم امسال عید بزرگترا یه تیکه کاغذ بذارن کف دستمون بگن الکی مثلأ عیدیهآخه
برخی از مادران شاید فکر می کنند تنها راه یاد گرفتن زبان انگلیسی بچه هاشون رفتن به کلاس زبانه . اما اینطور نیست . بعضی از مادرها هستند که با روش های مختلفی که می دانند یا از طریق محیط پیرامونن خود یا دیگران کسب کرده اند می توانندزبان انگلیسی رو تو خونه مثل آب خوردن به بچه هاشون یاد بدن .
برای مطالعه متن کامل مقاله روی لینک زیر کلیک کنید :
heyvagroup.com/mag/parenting/childedu/49/زبان-انگلیسی-رو-تو-خونه-مثل-آب-خوردن-به-بچه-هاتون-یاد-بدین.html
در تاریخ۱۳۸۵/۲/۱۱ در شهرستان خرم آباد دختری به نام یاس به دنیا اومد.مامان یاس در تمام مدتی که یاس رو در وجودش بزرگ میکرد  براش نوشته هایی از دنیای بیرون دنیای یاس می نوشت.وقتی یاس به دنیا اومد پدر بزرگ و مادر بزرگش در حال زیارت خونه ی خدا بودند، اون ها از خدا میخواستند که یاس صحیح و سالم به دنیا بیاد و این اتفاق افتاد.یاس در ناز و  نعمت پدر و مادرش بزرگ شد وقتی چهار سالش بود، صبح زود بیدار میشد شال ها و کیف و کفش های مادرش رو برمیداشت میپوشید و ب
خوب روضه مون داره شروع میشه خاله مرضیه سر خورد زنگ زده مداح هماهنگ کرده بیاد!!! اول که اومد یه جروم بزرگ مشکی زد دم در ما پرچم دم در نمی‌زنیم در رو باز میذاریم هر کی اومد خوش آمد ولی خوب مامان خانم و بابا خان توی مسجد اعلام می‌کنند چون یه روضه خونگی هفتگی ولی این پرچم زدن دم در و مداحی یه چیزی عجیب و غریب!!!! قرار بابا خان و مامان خانم این مراسم می‌گیرند که یه روضه خوانی توی خونه باشه به رسم مادر مامان خانم که همیشه روضه خوانی توی خونه شون بوده! و
متن آهنگ مثل تو نیستم از علی ستوده
چقدر این خونه دلگیره هواش بی تو نفس گیرهتوو دنیایی که تو نیستی دلم بدجوری میگیرهچطور تونستی از عشقی که به زحمت به دست اومدبه این آسونی رد شی و بگی یکی به جات اومدچقدر واسه تو آسونه که دل کندی از این خونهولی من مثل تو نیستم غمت توو سینه میمونهدلم وقتی که میگیره چشام از گریه میشه خیسببین من مثل تو نیستم دلم مثل تو سنگی نیستتموم زندگیم اونجاست توو دستای تو جا موندهبگو کی از دلم بد گفت کی دستاتو ازم روندهچه راحت
فقط یک بار دیگر دستانم را بگیر و مرا به آغوش بکش. بگذار گرمی تنت، دلم را گرم کند ک هنوز هستی فقط یک بار دیگر بگذار روی پا هایت کودکانه گریه کنم. بگذار یک بار دیگر دستانت را ببوسم، فقط یک بار! دوباره صدایم کن! دوباره  بگو بیا دختر من باش! . . . برای کسی ک مادر م نبود،  اما مثل مادر دوسش داشتم. دیدید،  یه جا خیلی راحت باشید، میگن اینجا خونه خاله نیست! برای من بیشتر از دو ساله ک هیجا خونه خاله نیست! کاش زمان بر م
آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86
که برای تبریک سال جديد به دیدن اونا رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی
عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.
هر شب کارم شده بود گریه و زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن
خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه
اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه ق

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

وبلاگ دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان سایت مناقصات فرهنگستان sobhejahani مجله خبری و آموزش pax323 سایت گویا کتاب دیدبان خرید جزوات و فایل های دانشگاهی vopi