نتایج جستجو برای عبارت :

صدای سگ گرسنه

داستان  ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده
اگركسی دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!حلاج یعنی پنبه  زن، یعنی شخصی که با کمان مخصوصی پنبه ها را می زند و آن ها را برای پرکردن بالش و تشک و لحاف آماده می کند.
در زما نهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و از این  راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.
در ی
داستانضرب المثل آدم گرسنه سنگ را هم می خورد
مورد استفاده:
یعنی هر چیزی در جای خودش ارزش واقعی خود را نشان می دهد.
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری لقمان حكیم با پسرش از كوچه ای عبور می كردند كه ناگهان صداي اذان شنیدند. پسرش گفت: پدر برای نماز به مسجد برویم و بعد از نماز برای نهار به منزل برویم. امروز مادرم برای نهار غذای خوشمزه ای آماده كرده. لقمان و پسرش به مسجد رفتند و بعد از خواندن نماز، پسر مسیر خانه را در پیش گرفت لقمان كمی صبر كرد و گفت: اگر م
پایه یازدهم انشا با موضوع هر کس به امید همسایه نشیند گرسنه می خوابد
مقدمه:در صورتی که کسی به امید کمک دیگران بنشیند قطعا با مشکلات و گرفتاری های زیادی در زندگی اش روبرو می شود و حتی ممکن است از مرحله ای به بعد کاملا به دست فراموشی سپرده شود و زندگی اش نیز عاقبت خیر و خوشی برای او نداشته باشد، چون هیچ گاه وابسته بودن نمی تواند نتیجه صرفا خوبی برای انسان داشته باشد و بسیاری از ما را دچار مشکلات سخت و گرفتاری ها خیلی عجیب و بزرگ می کند.
تنه انشاء:ب
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او دادمسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر
زیر سکوت سنگین شب، خیره به آسمان، ستاره ها را می شمارم.
مادرم میگوید: روشن ترین ستاره ی آسمان، برای تو می درخشد.چشم ام به روشنایی ها در دلم نام تو را صدا می زنم. وبرای همه ی دختران سرزمینم که مادر ندارند و به یاد هر کدام از آرزوهای شیرین شان یک ستاره از چشمانم هدیه میدهم. شب، زیر سکوت سنگین شهر، دختران زیبای سرزمینم شاید با تن های خسته وشکم های گرسنه با دست و پای خاکی و صورت های غبار گرفته به خواب رفته اند. دخترانی که با هر گامی که برای ساختن زندگ
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء
خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت
پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی
گوzwj;ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او
تشکر کند می گفت:
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
قسمت دوم داستان شنل قرمزی

مجموعه:شعر و قصه کودکانه


گرگ صداي پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن کرد و کلاه خواب چین داریرا به سر کرد
چند لحظه بعد ، شنل قرمزی در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدايی لرزان پرسید : کیه ؟
شنل قرمزیگفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم . بیا تو
وقتی شنل قرمزی وارد کلبه شد ، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد
شنل قرمزی پرسید : مادر بزرگ چرا صداتون اینقدر کلفت
نادعلی ، در واستاندن عنان از دست ستار ، راست و به‌جا بر اسب قرار گرفت و با کنایه گفت :
- رعیت‌ها ، رعیت‌ها ! این رعیت‌ها عاقبت دست شما را میان حنا می‌گذارند ! نمی‌دانم چقدر می‌شناسی‌شان . همین‌قدر برایت بگویم که بدجوری متقلب ، دورو و بزدل هستند ! جلو اربابِ قُلدر از موش هم کوچک‌تر و ترسوترند ، اما همین که حریف را ناچار ببینند از اسفندیار هم پهلوان‌تر می‌شوند . برای همین هم ارباب‌ها می‌دانند چه‌جوری همراهشان تا کنند . اول اینکه همیشه‌ی خ
سکانس اول:مرد عراقی، پاکتی تمیز از کیفش در می آورد و از جوانی که آشغالهای ریخته شده در مسیر زائران را جارو میکند ملتمسانه میخواهد کمی از خاک زیر پای زائران را جارو کند و برایش در کیسه بریزد.بعد خاکها را بسته بندی میکند و با احترام در کیفش می گذارد و با همسرش به پیاده روی ادامه میدهد.سکانس دوم:باوجود خستگی و تشنگی و گرسنگی، کلی موکب عراقی را رد میکنی به امید یک موکب ایرانی و غذای ایرانی و استشمام کمی بوی وطن، به فلان عمود که میرسی، بنرهای بزرگ
پسر گرسنه اش است ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم .بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد. کمی آب در لیوان می ریزدصدايش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "پدر این را می داند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است
 
برای اولین بار
چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.وقتی مادرش شروع به کار کرد.مهران خودش رابه خواب زد.مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید- حی
برای اولین بار
چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.وقتی مادرش شروع به کار کرد.مهران خودش رابه خواب زد.مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید- حی
كنار پنجره نشسته ام و گرمای مطبوع بخاری سرمستم كرده است. باران نم نم بر شیشه های پنجره می نشیند و با صداي چك چكش توجهم را به خودش جلب می كند. لطافت باران ، سرخی برگ های درختان جنگلی را چشم نوازتر كرده است. لحظه ای پنجره را همچون قاب عكسی می بینم كه آسمان، جنگل و تپه های سبز تیره را در خود جای داده است. در گوشة پایین سمت راست این تابلوی زیبا، رودخانه ای با صداي خروشانش جلوه گری می كند. به یاد امواج خروشان نگاهش می افتم كه در پیچ و تاب زندگی كاشانة د
داستان کوتاه
بچه بودم و بچه ی دل رحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره ای بود که اواخر بهار، گنجشک ها توی آن لانه می ساختند. چندوقتی بود می دیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی می برد داخل و بعد از چندروز، صداي جیک جیک جوجه هاش هم بلندشد. یادم هست توی حیاط می نشستم و همینطور که برای خودم بازی می کردم، حواسم به صداي . ادامه مطلب
جهت مطالعه تمام داستان
ادامه مطلب.
بچه بودم و بچه ی دل رحم وفضولی هم بودم. توی دیوار حیاطمان حفره ای بود که اواخر بهار،
داستان کودکانه صلح حیوانات
مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .
رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .
روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم .
روباه گفت : مگر
موضوع انشاء: سواره از پیاده خبر نداره، سیر از گرسنه
خوب یادم هست اولین باری که این ضرب المثل را شنیدم کی بود. پدرم می خواست به یکی از دوستانش که در وضعیت مالی نامناسبی قرار گرفته بود کمک کند تا کسب کوچکی راه بیاندازد. آن موقع نمی دانستم برشکستگی یعنی چه ، اما می شنیدم که خانواده آنها برای قوت روزانه حتی در شرایط بدی قرار دارند ، اما مادر سرسختاته مخالفت می کرد  و می گفت :"به ماچه ، خودش بره کار کنه مردک هوس باز،  می خواست حواسش رو جمع کنه کلاهش
پنجاه و ششمین نشست کتابخوان روز چهارشنبه 98/09/13 در مدرسه علم و ادب  برگزار شد  .در این نشست 4 عنوان کتاب به شرح ذیل معرفی شد:1." دانستنیهایی درباره ماهی ها وآبزیان  " نوشته محمد جواد واعظی/ ارائه توسط مهرسا افلاکی2."لاکی قهرمان" نوشته ازوپ / ارائه توسط الینا براتی 3.آدم برفی و خرگوش گرسنه  " نوشته فاطمه امانی  / ارائه ملودی بهشتی4."مهمان های ناخوانده " نوشته زهرا حبیب زاده / ارائه توسط آتنا استوار 
داستان ۱۱۸
درد
کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.ملا از او پرسید: امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ!ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!
ستاره شناسروزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟مرد گفت: نه!ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!
گرسنگیروزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و
در یکی از روزهای سرد زمستان در یکی از محلات فقیرنشین شهر صبح زود که مردم آن منطقه در حال رفتن به محل کارشان بودند، صداي زیبا و دلنشین ویولن از گوشه خرابه ای توجه آن ها را به خود جلب می کرد. مردم فقیر منطقه که اکثرا مشاغل مشقت بار و سختی داشتند و گاه ناامیدانه و بدون حتی کمترین درآمد روزانه، روز را به شب می رساندند و ریاضت و گرسنگی و سختی جزء جدایی ناپذیر زندگی آن ها بود، ناخودآگاه به سمت صداي زیبا و مسحورکننده ویولن جذب شدند.
در یکی از روزهای سر
قصه و نقاشی : صلاح الدین احمد لواسانی
یکی بود و یکی نبود غیراز خدای مهربان هیچکس نبود . روزی و روزگاری، روباه که بسیار گرسنه بود برای رفع گرسنگی خود شروع به جستجوی غذا کرد.
روز رو به پایان بود. روباه هر چه بیشتر می گشت نتیجه کمتری بدست می آورد. دیگر خورشید خانم داشت خودش را پشت کوه های سر بفلک کشیده پنهان می کرد ، که چشم روباه به دیوار بلند یک باغ افتاد.
با خود گفت : مقداری میوه آبدار بهتر از هیچی است. باید وارد باغ بشوم و دلی از عزا در بیاورم.
روی د
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید
 
الاغ خیلی ترسید.
 
ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگان
 
لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .
 
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از
 
خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری .
 
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .
 
دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خیلی هیجان زده است . او می داند كه مراقبت از یك سگ سرگرمی جالبی است و البته می داند كه اینكار زحمت دارد.
داینا باید هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زیرا او همیشه گرسنه است. سگ قهوه ای هر روز كلی غذا می خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود.روانشناس کودک _ فرهاد فرخی
سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش
 
وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهم بروی.» او خندید و گفت: «پس محکم نگه‌ام دار.»ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت.وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: «نمی‌گذارم بروی…» او صداي مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.
 
✰✰✰✰✰
 
من ۱۹ س
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میاورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد . او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت .
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند . با این حال وقتی دختر جوان و زیبایی در رابرویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست . دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است . برایش یک لیوان شیر آورد پسرک شیر را سر کشید و آهسته گفت : چقدر باید به شما بپردازم ؟ دختر جوان گفت
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
کافری گرسنه پیش حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت: نانی به من ده که گرسنه ام. ابراهیم (ع) گفت: اگر ایمان بیاوری و به راه حق گام نهی هر چه می خواهی از من بخواه.
کافر که این سخن شنید بازگشت و با قیافه ای ناراحت از پیش ابراهیم برفت.
همان دم جبرییل از جانب خداوند بر ابراهیم نازل شد و به ابراهیم از طرف خداوند
یکی بود ، یکی نبود
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
کافری گرسنه پیش حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت: نانی به من ده که گرسنه ام. ابراهیم (ع) گفت: اگر ایمان بیاوری و به راه حق گام نهی هر چه می خواهی از من بخواه.
کافر که این سخن شنید بازگشت و با قیافه ای ناراحت از پیش ابراهیم برفت.
همان دم جبرییل از جانب خداوند بر ابراهیم نازل شد و به ابراهیم از طرف خداوند
روزى حضرت عیسى (ع) در سفرى، همراهى پیدا كرد. آن دو پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند. به دهكده‏اى رسیدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود باید نانى‏تهیه كنیم. آن مرد پذیرفت كه تهیه نان با او باشد. حضرت مشغول به نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقدارى صبر كرد تا نماز حضرت به پایان رسد. چون مقدارى طول كشید، یكى از نانها را خورد. بعد حضرت پرسید قرص دیگر نان چه شد؟ او گفت: همین دو تا بود. پس از آن مقدارى راه رفتند تا به چند آهو برخوردند، حضرت یكى از آنه
 
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
 
امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که نا
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: پس نگاهی به کیف پولش ا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

پیکان 1600 پروا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود موسیقی میباشد. دانلود برای شما عینک آفتابی راهنمای مذهبی فروشگاه اینترنتی کالاکده SIANBRP تكاب روزنه سنجش از دور و سیستم اطلاعات جغرافیایی مازندران.اکتم علم آموز