نتایج جستجو برای عبارت :

موهاشو کوتاه کردم

دختر عموم موهایی خیلی بلند و قشنگی داره خدای فقط حاضر نیست اصلا قیچی بهشون بخوره هر وقت نوک گیرشون کردم با کلی مصیبت و حرف زدن بوده اولین بار که نوک گیرشون کردم تازه از حمام اومده بود بیرون موهاش خیس بود ازم خواست سشوارشون کنم سشوار که تموم شد کلی اسرار کردم که حیفه موهات موخوره میگه و از این حرفا بابا فقط یک سانت ازشون کوتاه کن بالاخره بعد کلی دلیل اوردن راضی شد یهو به من گفت پس تو برام انجام بده یه چادر پهن کردیم کف اتاق از تو کیف لوازم اریش
دیر یا زود عاشقِ یکی مثلِ من میشی!
یکی که مثلِ همه ی دخترا دلش برای رنگِ صورتی ضعف نمیره و رنگ آبی رو دوست داره،
یکی که با همه ی خال خالیای دنیا رفیقه،
یکی که دوست داره واسش کتاب بخونی یا حرف بزنی تا خوابش ببره،
یکی که شکموئه و عاشقِ بستنی و تخمه آفتابگردونه،
دیر یا زود یه نفرو پیدا میکنی با موهای فرفری و پوستِ گندمی که ساده لباس میپوشه و کتونی و پیراهن مردونه چهارخونه دوست داره و همیشه توی کیفش کاکائو و آلوچه و لواشک هست،
یکی که وقتی خوشحاله د
حدود شاید ۲۵ سال پیش که من اول ابتدایی بودم همیشه بابام سر داداشام رو ماشین میکرد با ماشین دستی .
اصلا اونا رو کچل میکرد من از ترس میمردم .خیلی برام دردناک و ترسناک بود و
همش خدا رو شکر میکردم پسر نشدم و بابام هم عاشق موی بلند بود. یه دختر تو
کلاسمون بود همیشه باباش سرشو کچل میکرد یعنی از یک سانت بلند تر نمیشد
خیلی هم براش عادی بود و از مقنعش بیرون بود. خواهرشم که چهارم بود اونم
مثل همین کچل بود دیگه ما هم به کچل بودن اینها عادت کرده بودیم خیلی
از : تهمینه میلانی
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش ج ج خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در
تاجری قبل از عزیمت به سفری طولانی با همسرش خداحافظی کرد. همسرش گفت: تو هیچ وقت هدیه ای قابل برایم نیاوردی. مرد جواب داد: امان از دست شما زنهای نا شکر! هر چه که من به تو داده ام ارزش سالها کار داشته است. چه چیز دیگر می توانم به تو بدهم؟ زن گفت: چیزی که به زیبایی خود من باشد. سفر مرد 2 سال طول کشید و زن منتظر هدیه اش بود. عاقبت شوهرش از سفر بازگشت و گفت: بالاخره چیزی پیدا کردم که به زیبایی توست. البته بر ناسپاسی تو گریستم اما به این نتیجه رسیدم که آن چیز
نگهبانی می دید هر هفته یک پیرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل می برد. نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی می کرد، چیزی جز خاک و شن بی ارزش پیدا نمی کرد. چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پیرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی. من در تعجبم که چگونه با جابه جا کردن خاک و شن بی ارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟ پیرزن با حیرت به ن
داستان کوتاه دندان
 
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
از وقتی لذت داستان‌سرایی رو توی کلاس انشای اول راهنمایی چشیدم، همیشه دوست داشتم بازم داستان بنویسم. تابستون امسال با عرفان فرهادی که صحبت می‌کردم گفت که جدی‌تر شروع کرده به یادگیری و تمرین نوشتن، و منم بهش گفتم که پایم! برام پوستر فراخوان داستان کوتاه نشر ناسنگ رو فرستاد و گفت که براش بنویسم، و نتیجش شد داستان کوتاه شب، سکوت، مسکو که چند هفته پیش توی یه کتاب مجموعه داستان کوتاه چاپ شد و چند روز پیش توی ویرگول گذاشتمش. خوشحال میشم ببینیدش
سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «مری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت .داستان عاشقانه
عزیزانی که علاقمند به دریافت داستان‌های کوتاه، رمان، یا طنز نوشته های من هستند اسم داستان وآدرس ایمیل خود را کامنت کنند تا داستان را بصورت فایل پی دی اف برایشان ایمیل کنم.داستان کوتاه ستاره دنباله دارداستان کوتاه ماه بانوداستان کوتاه جنگل جادوییداستان کوتاه کوچه بن بسترمان طوفان سیاهطنز گنج پنهانطنز ملاک و معیار ازدواجطنز نصیحت و وصیتطنز چای شیرینطنز ریش تراشطنز ی از طنز میزگرد فقر
یا اول الاولین و یا آخرالآخرین
مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمی‌رود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م. 
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی‌
 جوانه ی ماش رو اینجوری درست کردمیه پیمانه ماش رو ۲۴ ساعت خیس کردم تو این مدت یبار ابش رو عوض کردم بعد ابکش کردم توی یه سینی دولایه دستمال کاغذی رولی  پهن کردم  با ابماش اب ماشیدم روش تا خوب خیس بشه بعد ماش ها رو روش  ریختم  دوباره روش دولایه دستمال کاغذی گذاشتم اونم دوباره خیس کردم  سینی رو داخل نایلون گذاشتم و درش رو بستم  دوتا سه روز داخل  کابینت گذاشتم  قرنطینه کردم  مدتش بستگی داره که بخاین جوانه ی ماش چقدر بلند شده باشه  بعد ازاین داخ
سلامش کردم !
باور نکرد برایش آرزوی سلامتی دارم ، گفت : سلام گرگ بی طمع نیست
ته دلم خالی شد اما برای اینکه او بیش از این ناراحت نشود رفتم !
گفت : دیدی تیرت خطا رفت
فقط برگشتم و نگاهش کردم و او با نگاهی تحقیرانه بهم فهماند که ارزش عشق را نمی فهمد.
داستان کوتاه: هم‌سایه
دییینگگگ.صدای زنگ درمون اومد"کیه اول صبحی؟؟؟"از تخت خواب بلند شدم و اولین کاری که کردم ساعت رو نگاه کردمساعت ۱۰ و نیم صبح بود و من که همیشه ساعت ۷ صبح بیدار بودم، دو هفته ای می شد، که چون کار نداشتم تا لنگ ظهر می خوابیدمآیفون تصویری رو نگاه کردماین آقا رو دیده بودم ولی اسمش رو نمی دونستم. چند باری که مسجد محلمون رفته بودم، دیده بودمش.چند روز پیش هم با یه گروه داشتن محله رو ضد عفونی می کردن✨با صدای گرفته که معلوم‌بود همی
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.مرد اول می‌گفت:چهارم
ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت
مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه
مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم
و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی
دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته
بو
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خیلی از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خیلی هم خو
خاطرات پوشک
قسمت یازدهم
این داستان 
 آغاز زندگی من
سپس به یاد آوردم که من این شرط را پذیرفته بودم که مانند یک نوزاد واقعی با من رفتار شود، بنابراین هیچ گزینه ای نداشتم. کمی جا افتادم، خودم را جمع و جور کردم و احساس کردم مدفوع بیرون آمد و پوشک آن را نگه داشت. وقتی کارم تمام شد، آماده شدم که بنشینم، می دانستم که چه اتفاقی می افتد. من خودم استعفا دادم و این کار را کردم. به همان اندازه که ناخوشایند بود، از اینکه مدفوع را در حال له شدن و ریختن روی پوش
 میم کاندید شده برای انتخابات اسفند . با شنیدن این خبر روشن شدم و به این فکر کردم اگه رد صلاحیت نشه ، شاید دیگه اینقدر با قطعیت نگم که نمیخوام رأی بدم .  و به این فکر کردم  اینکه این آدم بعد از چهار سال فکر کردن و مخالفت های اطرافیان همچین تصمیمی گرفته چقدر میتونه ارزشمند باشه ؟ امروز توی هپی لند بین دو تا عروسک آبیِ پسر و صورتیِ دختر با قیمتی که دیگه بهش عادت کردم ، گیر کردم .شیر سفیدِ سرد  وکیک یزدیِ گرد و هوای ابری و خواهرم و دلتنگی برای قاین
shirazart.blog.ir 
**" داستان کوتاه " که شاخه ای از ادبیات داستانی منثور است ، به طور تقریب دارای سابقه ای یکصد و پنجاه ساله در جهان است .داستان کوتاه معمولا از هزار و پانصد تا پانزده هزار کلمه را شامل می شود ." ارنست همینگوی " و " جیمز جویس" با آثار خود معیارهای تازه ای را برای داستان کوتاه خلق کرده اند .
** از میان داستانهای کوتاه فارسی ، نمونه های زیر شایان ذکرند: یکی بود یکی نبود ، اثر : جمال زاده _ زن زیادی ، سه تار و پنج داستان ، اثر : جلال آل احمد_ شهری چون
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداخت و سگ او را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد. یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟ این وحشت سراپا وجودش را گرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند. لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می د
.روزها می‌گذشت و من همچنان منتظر بودم، تا این که یک روز به زن‌هایی فکر کردم که این‌گونه فکرشان و زندگی‌شان را نابود کرده بودند. زن‌هایی که ماه‌ها و سال‌ها چشم به راه نامه‌ای مانده بودند، اما سرانجام هیچ‌کس برایشان نامه‌ای نفرستاده بود. خودم را تصور کردم که سال‌های زیادی گذشته است، موهایم دیگر سفید شده‌اند و من همچنان منتظرم. سپس فکر کردم که نباید این کار را انجام دهم، بنابراین از آن روز به بعد نرفتم که آنجا بنشینم و انتظار بکشم.
ساعت یازده شب بود یا شاید هم دوازده و نیم یادم نیست فقط به یاد دارم دستش را گرفتم و گفتم : " چیزی نگو، نذار چیزی بگم فقط دستمو بگیر با خودت ببر "
رسیده بودیم کنار نردبان ، گفت " یادت بمونه چی میگم پایینُ نگاه نمیکنی من میرم جلو هر جایی که خواستی برگردی برگرد " بعد مکث کرد و گفت " بیا اینبارُ خوش میگذره زهرا " وسطای راه میخواستم برگردم ، به حرفاش گوش ندادم و پایینُ نگاه کردم ! دیگه دلم نمیخواست برم پایین دیگه نمیشد فقط یه راه بود، که برم بالا .
دستمو گ
از یه فروشگاه اینترنتی برای n امین بار خرید کردم. اشتباهی جای یکی از چیزایی که سفارش دادم، یه چیز دیگه فرستادن که قیمتش بیشتر از دو برابر چیزی که سفارش داده بودمه. اتفاقا بازش هم کردم. :) چون فکر کردم همونه که می خواستم.
زنگ زدم گفتم، می خوام بقیه پولتون رو بدم؛ چیکار کنم؟ گفتن تقاضای مرجوعی بده ولی توی توضیحات بنویس. 
توضیح رو نخونده یارو تایید کرده که مرجوع کنم، درصورتی که به خاطر باز کردنش شرایط مرجوعی نداره. 
منم درخواست مرجوعی رو کنسل کرد
اشاره :
فکر می کنم اولین داستان نگارش شده ام  را که اتفاقا با کسب مقام دوم (بیستمین جشنواره ادبی سوره گلستان) همراه  بود را برای این مسابقه فرستاده بودم . خدا را شکر ! حداقل در بین آثار منتشره در کتاب زیر قرارگرفت که برای تجربه اول انگیزه بخش بود. البته همین امروز . داستانی جدید و با نثر محکمتری را برای دومین دوره  جشنواره بزرگ داستان کوتاه فاخته ارسال کردم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

 
  اولین  اثز و تجربه داستان نویسی ام در مجموعه آثار م
خاطرات پوشک 
قسمت نهم
این داستان
آغاز زندگی من
سعی کردم بخوابم، اما میل به ادرار کردن مانعم شد، سعی کردم این کار را در پوشک انجام دهم، اما غیرممکن بود. تا اینکه ایده ای به ذهنم رسید. یک طرف پوشک را باز کردم و ایستادم، انگار جلوی توالت بودم، سعی کردم این کار را انجام دهم. بنابراین همه این کارها را انجام دادم و ادرار روی پوشک افتاد که بلافاصله آن را جذب کرد. دوباره بستمش احساس متفاوتی داشت، سنگین تر و با کمی بو، اما خشک شد. با اطمینان بیشتر توانس
بعد از کلی صلاح و م به این نتیجه رسیدم که باید بچه رو بفرستم دنبال علم و دانش . شاید کرونا سال دیگه هم باشه! تا کی زندگی رو از حالت عادی خارج کنیم! چه بسا سال گذشته خیلی از کلاس اولی ها به کلاس اول نرفتن و امسال با همون شرایط کرونایی مجبورن برن! جشن افتتاحیه فسقلی رو گذاشتم خونه و باهاش رفتم تا با دیدن مادران دیگه با خودش نگه کاش مادر منم میومد. ولی توجیه ش کردم که با داشتن یه نوزاد وقت آزادی مثل بقیه ی مادران ندارم که هر روز برای دلخوشی بر
ینجا اما ،گوش هایت را که تیز می کنی ، از خانه ی همسایه ات ، می شنوی که مادری دارد پسر جوانش را نصیحت می کند. چیزی که مدام تکرار می شود و دلت را می آشوبد:
- ” زندگی ، پول می‌خواد. هیچ بقالی از ت شعر نمی‌خره. هیچ نانوایی حتی اگه همه ی داستان هات رو بهش بدی ، یه دونه نون هم بهت نمی ده” .
مادر بیچاره ، یک ریز این عبارات را تو صورت پسرش تف می کند و تو می توانی چهره ی جوان را مجسم کنی که دارد فروید را به کمک می طلبد. اگر می توانستم حتما به جوان توصیه می کردم
۱در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۲چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۳یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۴بچه‌ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: بابایی
Living at the momentامروز رو سعی کردم به بهترین نحو ممکن بگذرونم. منظورم داشتن حال خوبه. و ایجاد کردن این حال برای اطرافیانم. تلاش کردم که افکار منفی رو دور کنم از خودم. و به نظرم تا حد خوبی موفق بودم. از پس اون کارایی که میخواستم بر اومدم. درسته به هیچ کدوم از کارای دانشگاهم نرسیدم، ولی خب عوضش به کارای زندگیم رسیدم. و خب البته یخورده زمان میخواد تا معلوم بشه آثارش. امروز، زندگی کردم!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

shayanrayanehj شیک فان دنیای از خوشمزه ها ریشه در شوکران کارآفر irannews90 ipak طراحي سايت و توليد نرم افزار تحت وب pchrayanak سلام دادا :)