نتایج جستجو برای عبارت :

آنقدر منتظر ماندم که زیر پایم علف سبز شد

نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من برفم!
من همان برفی ام که می نشینم بر لب هر انسانی،شادش میکنم ،بازی اش میدهم و میروم،من همان برفی ام که با خانواده ام تمام شهر را به سرما میکشیم ،من همان برفی ام که خیلی ها روزی صدبار آرزویم میکنند.آنقدر نازک نارنجی ام که با کمی گرما نابود میشوم،آنقدر خوبم که همه را خوشحال میکنم،آنقدر کوچکم که به تنهایی دیده نمیشوم،من برف هستم!
روزی نشستم بر دستان کودکی،دستانش نرم بود آن گونه که لپم را نوازش میکرد،دستا
روزهای سرد دی ماه بود که برای رسیدن به افتخار نوکری امام رضا اولین قدم را برداشتم.وارد سایت ثبت نام خادمیاری آقا شدم و ثبت نام کردمکد رهگیری ثبت نام را گرفتم . قرار شد دو ماه بعد نتیجه تایید ثبت نام را دریافت کنم.فکر می کردم کارم تمام شده و همین کافیست.پس منتظر نتیجه ثبت نام ماندم و دو ماه گذشت. اوایل اسفند ماه باید نتیجه اعلام می شداما هرچه منتظر ماندم خبری نشد.با خودم گفتم، به این راحتی ها که نیست، حتما مراحل اداری و مصاحبه و گزینش و تحقیق و .
من ماندم میان این سه .نقطه من ماندم سکوت صدای خش خش برگهای خزان پاییز اما پاییزبرای من فقط قصه رفتن نبود دلم برای دلم  دعایی بکن.بهار در راه است واما من هنوز دلم برای دلم دعایی بکن شوق یك روز شاعر معاصر  شدن شوق یک روز فروغ فروخزاد شدن در دلم کجایی     
یک درس

یک لیوان چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میكرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او
تو زیبایی درست به اندازه ی یک زن و گیسو هایت زیبا ست،درست به اندازه ی معجزه ی خداوند و تو حق خندیدن داری حق پیاده روی های شبانه و حق زير باران رقصیدن تو بازیچه نیستی که با تو بازی کنندتو وسیله نیستی که روزی از تو خسته شوند تو فقط زن هستییک زن زیبا و قدرتمند تو با تمام کبودی های صورتت و ظرافت هایت،زیبا هستی و این جامعه، نام زیبایی ها و ظرافت هایت را ضعیفه میگذارند دستان تو به نرمی حریر است و مو هایت به زیبایی دریا و امواجش و
| روزی که سرِ کوچه هیچکس منتظر نبود |میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها  میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود. یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .تابستان قبل از سال دوم ابت
حسد. تهمت. تهمت!
حسد. زخم زبون. زخم زبون!
حسد. حق رو ناحق کردن. حق رو ناحق کردن!
حسد. حق الناس. حق الناس!
حسد.
فخرفروشی!!
حسد. و . چیزهایی است که از کلاس درس اخلاق یاد گرفته بود.
حالا هم حتما" آنجا کلاس های درس شهادت است! هه. نشستم نگاه میکنم جنگی رو که میدونم برنده اش کیه نگاه میکنم و منتظرم منتظر حق ناحق شده مان منتظر کوتاه شدن دستتون از سرنوشت ما
منتظر خدا♡

 
من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم
آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم
من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم
ای تو؛
ای من.
ای همنشین تنهایی هایم
آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو.
 
+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید.
حوالی سال ۸۱ بود که بالاخره از زيرزمین خانه مادرجون اسباب کشی کردیم و صاحب‌ خانه‌ی دراز و کوچکِ یک ساختمان سه طبقه شدیم. کوچک‌تر از آن بودم که دلم اتاق شخصی بخواهد و مامان هم شب‌ها رخت‌خوابم را در پذیرایی پهن می‌کرد و من را با ترس‌ها و کابوس‌هایم تنها می‌گذاشت. ساعت‌های طولانی زل می‌زدم به راهروی باریک و تاریک آشپزخانه و از ترسِ بیرون آمدن جن و هیولا چشم بر هم نمی‌گذاشتم. یک وقت‌هایی بهانه می‌کردم و از چند ساعت قبلش می‌گفتم خوابم نم
انشا صفحه ۱۲۲ کتاب نگارش دهم ضرب المثل شاهنامه آخرش خوشه گسترش مثل نویسی درباره درمورد
شاهنامه آخرش خوشه
انشا ضرب المثل شاهنامه آخرش خوشه
مقدمه:هر فردی از تولد خود، تا زمان افرادی را میبیند که از آنها خوششان می آید ولی من از خودم فقط خوشم میاد چون من سمیه کوچولم، چون خیلی کوچولو ام.
بند اول:یک روز منیژه آمد خانه مان میگفت: بچه های من خیلی زرنگ و درس میخوانند، با خودم گفتم: پس چرا بچه های من اینطور نیستند؟ چرا بچه های من قرآن حفظ نمیکنند و درس ن
امام زمان مثل برف می آید .مثل برف آرام ، مثل برف مهربان ، و یک روز صبح ناگهان ، همه جهان را سپید پوش می کند . عادل و صبور ، مثل برف . یا امام زمان عج !من عاشق تو هستم من از بچگی عاشق برف بودم تمام سال انتظار می کشیدمبرای صبح سپیدی که برف می آید من واقعا منتظر تو هستم منتظر آن لحظه ای که بیایی و به تو بگویم : برف نو برف نو سلام سلام شادی آوردی ای امید سپید همه آلودگی است این ایام .
 
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و 
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که 
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قو
 
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ، جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و 
گفت: واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که 
بگویم : بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگی
اشک ها و لبخندها در روز اول مدرسه
روز اول مدرسه تقریبا به یاد همه بچه ها می ماند یا آنقدر خوشحال بوده اند که این تجربه جدید برایشان لذتبخش بوده یا آنقدر ناراحت که گریه و بهانه جویی شان به یادشان مانده. در کنار این اشک ها و لبخند ها، بچه هایی هم هستند که ترس از مدرسه و محیط جدید و یا ترس دوری از خانواده بخصوص مادر، کار را به جا های باریک هم کشانده است.
ادامه مطلب
 
دانلود کتاب تاریخ امامت دکتر اصغر منتظر القائم pdf + پاورپوینت خلاصه کتاب و نمونه سوال
عنوان فایل : دانلود کتاب تاریخ امامت اصغر منتظرالقائم pdf نویسنده : اصغر منتظرالقائم نوع فایل : pdf حجم فایل : 9mb برای دانلود این فایل با 50 % تخفیف به لینک زير مراجعه فرمایید دانلود کتاب تاریخ امامت دکتر اصغر منتظر القائم+ پاورپوینت خلاصه کتاب توضیحات : این مجموعه .
دریافت فایل
#داستان_کوتاه#تلقینسیدحمید فردنمی دانم بعضی وقتها به چه مرضی مبتلا می شوم که مغزم از فعالیت و تراوش فکرهای جور واجور و مبتکرانه ممانعت به عمل می آورد.آن روز که در این مورد با یکی از بچه های کانون در دل کردم.در اولین اقدام کیف روی شانه اش را که رو به جلو سر خورده بود جابجا کرد بعد مقنعه اش را کمی عقب کشید و با کمی نبوغ آمیخته به فصاحت گفت:"پیشنهاد می کنم که با یک آدم باتجربه و کارآزموده م کنی."و من راه خود را گرفتم و رفتم.کار آزموده آخر
پستچی؛ قسمت اول
چهارده ساله که بودم؛ عاشقپستچیمحل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود.
نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام
مریم دختری بود که هیچ موقع به عشق فکر نمیکرد زيرا عشق راچیزی بیهوده می دانست. ولی به گل رز خیلی علاقه داشت و میدانست کههرتعداد شاخه گل رز به چه معنی است.اما هیچ وقت فکر نمیکرد که با همین گل های رز روزی عاشق کسی بشه.تا این که روزی پسری به اسم آرش که مریم را عاشقانه دوست  داشتو  از علاقه مریم به گل رز با خبر بود.عشق خود را به او با تعداد گل هایی که به مریم میداد ابراز میکرد.ماه اول به او روزی تنها یک شاخه رز(به معنی یک احساس عاشقانه برای تو)داد.م
شناخت ویژگی هایی که منتظر دارد دارد و عمل به آنها می تواند جامعه اسلامی را فعال و بانشاط کند، و زمینه ی هر چه بیشتری را برای ظهور حضرت فراهم کند مسلما دلیل تاخیر را باید در منتظران جستجو و پیدا چرا که قائم هر لحظه آمادگی ظهور دارد. باید دید که چه موانعی سبب افزایش مدت غیبت شده اند و آن موانع را از سر راه برداشت و زمینه را برای ظهور آن حضرت فراهم کرد. 
گام بعدی عمل به ویژگی هاست، شناخت ویژگی ها لازم است، اما کافی نیست، باید عمل کرد تا از ثمره ناب
چند روز پیش آنقدر حالم بد بود (حال جسمی و دل درد و اینا ) و آنقدر بی حوصله و بی عصاب بودم که به چستر گفتم دلم میخواد خودمو از پنجره پرت کنم پایین . و خب حدس بزنید که چستر چی گفت؟ در نهایت آرامش و بی خیالی گفت متاسفانه امکان پذیر نیست خواسته ات چرا که پنجره های ما توری دارن :!!!!!!!!!!!!!!! 
یعنی من مردم از این همه عشق و احساسات و جان فشانی :))))))
 
تیکو خیلی خوبه و واقعا باهاش خوش میگذره ، امروز یاد گرفته از دستمون تخمه میگیره . حتی اگه مشغول غذا خوردن باشه ت
#داستان_کوتاه#تلقینسیدحمید فرد
نمی دانم بعضی وقتها به چه مرضی مبتلا می شوم که مغزم از فعالیت و تراوش فکرهای جور واجور و مبتکرانه ممانعت به عمل می آورد.آن روز که در این مورد با یکی از بچه های کانون درد دل کردم.در
اولین اقدام کیف روی شانه اش را که رو به جلو سر خورده بود جابجا کرد بعد
مقنعه اش را کمی عقب کشید و با کمی نبوغ آمیخته به فصاحت گفت:"پیشنهاد می کنم که با یک آدم باتجربه و کارآزموده م کنی."و من راه خود را گرفتم و رفتم.کار آزموده آ
به نام خداپروفسور انقلابیبا دوستانم در راه بازگشت به خانه بودیم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. اکبر گفت: فکر می کنی مادرت برای این همه قار و قور توچه پخته است؟» ساکت ماندم اما جواد گفت: مادر من حتماً ماکارونی پخته است.» و علی هم گفت: قورمه سبزی.» خیلی دوست داشتم این غذاهارا بخورم اما غذای خانه ی ما چند نوع غذای ساده بود. شکمم را سفت کردم که دیگر صدایش در نیاید تا بیشتر ازاین خجالت نکشم. از دوستانم خداحافظی کردم و با سرعت به
به نام خداپروفسور انقلابیبا دوستانم در راه بازگشت به خانه بودیم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. اکبر گفت: فکر می کنی مادرت برای این همه قار و قور توچه پخته است؟» ساکت ماندم اما جواد گفت: مادر من حتماً ماکارونی پخته است.» و علی هم گفت: قورمه سبزی.» خیلی دوست داشتم این غذاهارا بخورم اما غذای خانه ی ما چند نوع غذای ساده بود. شکمم را سفت کردم که دیگر صدایش در نیاید تا بیشتر ازاین خجالت نکشم. از دوستانم خداحافظی کردم و با سرعت به
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و یکی بنده. بنده گفت:  از همه زندگیم، چه سخت باشند چه آسان، قطعه هایی هست که انگار جوری دیگرند.آنقدر شیرین و گویا هستند که می توان برای دیگران تعریف کرد. آنقدر ارزش دارند که قابل توصیه اند!
ابلیس گفت: چقدر سهم تو از این بخش از زندگی کم است.اکثر زندگی تو ارزشی ندارد.
بنده دلش گرفت.
خدا گفت: من برای تو قرآن را فرستادم وقتی به هر آیه پناه می بری زندگی
پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداخت و سگ او را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد. یکی از ندیمان شاه که خیلی زيرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟ این وحشت سراپا وجودش را گرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند. لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می د
سخت آشفته و غمگین بودم…به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس و مشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،در هوا چرخاندم.چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،دومی بدخط بودبر سرش داد زدم.سومی می لرزید.خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود.دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچ
انشا با موضوع شادی های نا فرجام
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیارای که منع گریه ی بی اختیارم می کنی (وحشی بافقی)با چشم های بارانی ات، به این غم هایی که در آغوش گرفته ای نگاه کن.می بینی، ذره ای ارزش ندارند، تنها راه زیبایی قلبت را، تنگ تر و تنگ تر می کنند.زندگی، زیبا می شود اگر راحت لبخند بزنی، راحت اشک بریزی، اسوده عشق بورزی و بذر محبت در دنیایت بکاری.اصلا بیا باهم، غم هارا به کنج دنیایمان هل دهیم!بیا بودنت را جشن بگیریم!باور کن، راه شادی آنقد
یش نمایش
دانلود کتاب تاریخ امامت دکتر اصغر منتظر القائم pdf + پاورپوینت خلاصه کتاب و نمونه سوال
عنوان فایل : دانلود کتاب تاریخ امامت اصغر منتظرالقائم pdf نویسنده : اصغر منتظرالقائم نوع فایل : pdf حجم فایل : 9mb لینک دانلود word توضیحات : این مجموعه شامل کتاب تاریخ امامت اصغر منتظرالقائم ویراست دوم در 295 ص خلاصه کتاب به صورت فایل پاورپوینت 60 صفحه ای جزوه 66 صفحه .
دریافت فایل
بعضی از چشم ها دریایی هستند و پرازتلاطم، بعضی عسلی و پراز شیرینی ، چشم آنچه را میبیند باور میکند. عشق اما باور نمیکند آنچه را چشم باور دارد. چشم ها میدانند چگونه ببینند
چگونه سخن بگویند، چگونه تورادر موج های خروشانشان بالا و پایین کنند. عشق اما دست و پاچلفتی، نگران و مضطرب است، ناگهانی می آید و ناگهانی میرود ، سراز پانمیشناسد. گاهی آنقدر میماند که زبانزد میشود و گاهی آنقدر زود میرود که نام هوس را می گیرد. بعضی از چشم ها پراز عشق هستند وبعض
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دانلود سرا کانال و گروه تلگرام اپلیکیشن شبکه خبری کرمان pahnekavirwe mrashpaz گروه آموزشی پژوهشی تکتو سه لاور ستاره سهیل علیرضا قیصری منوچهری ghabechoobyn