نتایج جستجو برای عبارت :

بره کوچولومیخواست به دنبال بازی برود ناگهان خرس بزرگی

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود، که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او ص
وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن  روشن می شود،لازم است که درجه ی حرارت کم کم بالا برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می شود،یعنی " از کوره در می رود "از این رو برای توصیف رفتار افرادی که ناگهانی و به سختی خشمگین میشوند از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود .
حکایت ضرب المثل از دل برود هر ان که از دیده برفت
 
مثل « از دل برود هر ان که از دیده برفت»
باسمه تعالی
روزگاری جهان دوشهر بود، که در موازای هم قرار گرفته بودندو آسمانی همچو آیینه ،حَدّ واسط این دوشهر،به تماشای زندگانی بشر در دو جهان نشسته بود.
نام شهر بالا دل و شهر پایین دیده بود ،مردم شهرِ دل ،حقیقت بودند و سایه آنها در شهر دیده زمام اختیار زندگی را به دست داشت و مردم شهر دل نظاره گر سایه خودشان در شهر دیده بودند .درواقع داستانی که م
یکی بود یکی نبود . در زمان های بسیار دور مرد کشاورزی بود ، با
وجود اینکه زمین و باغ زیادی داشت امّا هیچ وقت پولدار نمی شد .و همیشه فکر
می کرد بدبخت و بدبیار است . برای همین یک روز تصمیم گرفت کوله بارش را
بسته و به دنبال بخت خود برود .
پس از چند شبانه روز به یک جنگل رسید . یک دفعه شیری بزرگ سر راهش سبز
شد . و می خواست به او حمله کند . امّا مرد گفت : آقا شیره لطفا مرا نخور .
چون من مردی بدبیار و بدبختم . ومی ترسم بد بیاری من دامن تورا بگیرد .
الان هم دار
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازي بکنیم مثل قایم باشک.همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن یک دو سه همه رفتند تا جایی پنهان ش
قصه کودکانه میوه‌ کاج
(مناسب پنج تا شش سال)
روزی روزگاری در حیاط یک خانه‌ی بزرگ و قدیمی، یک درخت کاج زندگی می‌کرد. درخت، میوه‌های زیادی داشت. میوه‌ها مانند کلبه‌هایی سبز و گرد بر بلندای درخت کاج روییده بودند. میوه‌های کاج مانند کودکانی که به مادرشان چسبیده‌اند از شاخه‌های قوی و زبر درخت کاج آویزان شده بودند و هر روز بزرگتر می‌شدند.
در بین میوه‌های کاج، یک میوه‌ی کوچک بود که دلش می‌خواست هرچه زودتر بزرگ شود. او به خوبی می‌دانست که هرچ
یک سال بعد
بعد تندرو تصمیم گرفت که بره پیش خروس های آرزو.
اما بعد ناگهان رعد و برق شد.
تندرو خیلی ترسید اما او به کارش ادامه داد.
ناگهان دید که دو تا رعد خوردن به یک سنگ و سنگ از بین رفت اما او نترسید و به کارش ادامه داد.
بعد تندرو بالاخره خروس آرزو رو پیدا کرد و بعد تندرو به خروس آرزو گفت:((می شه لطفا آرزوی من رو برآورده کنی؟
بعد خروس آرزو گفت:((بلی.بفرمایید.
بعد تندرو گفت:(( آرزوی من اینه که ملکه و لیزا دوباره با ما دوست بشن.
بعد خروس آرزو گفت:((من نمی
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آه
آن دو خط بالا فیلمنامه فیلم انفرادی را تشکیل می دهد، اگر بتوان آن را فیلمنامه نامید، زیرا پایه های این فیلمنامه کاملاً روی آب گذاشته شده است. ما سه شخصیت داریم که هر کدام مسخره تر از شخصیت بعدی هستند و باید آنها را از طریق اشتباهاتی که مرتکب می شوند دنبال کنیم تا در زندان به سر ببریم. به مهمانی می روند، ی می کنند، در پارک بازي می کنند و بانک می شکند و چیزهای دیگر. در این صحنه های مثلا ممنوعه باید به بازي سه شخصیت اصلی فیلم بخندیم. وقتی از کلم
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.ذکاوت! گفت : بیایید بازي کنیمٍ ، مثل قایم باشکدیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارمچون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!یک. دو.سه .همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوندنظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.اصالت به میان ابرها رفت وهوس به مرکززمین
انیمیشنی فوق العاده از داستان زندگی من و شما

برترین ها:سمفونی ۵ بتهوون می تواند تجسم موسیقیایی آن چیزی باشد که حکیم عمر خیام آن را نامیده است. دودل چائوس (Doodle Chaos) توانسته است با ساخت این انیمشن فوق العاده داستان زندگی من و شما را به تصویر بکشد. هر بار که این انمیشن را می بینم، چیز تازه ای را می بینم:
آرامش زندگی، دست اندازها و طوفان های آن، از دست دادن کنترل آن ، بالا رفتن ها و پایین آمدن هایی که گاهی تا مرز سقوط و نابود شدن کامل پیش می رود، ولی
   مثل یک روز که بیدار می‌شوی و بی‌دلیل حالت خیلی خوب است، مدتی است بی‌دلیل خواب‌ تو را می‌بینم! مثلا خواب می‌بینم در جمع فامیل تو هستم و تک تک‌شان را به اسم می‌شناسم، بعد فردایش برایم می‌گویی دیشب در جمع، بحث سفر تو به جنوب بود. هر دو به تعبیر خوابم می‌خندیم و رد می‌شویم. یک ماه بعد دوباره خواب می‌بینم "پشت فرمان ماشین تو نشسته ام و در شهر خودمان رانندگی میکنم و با خوشحالی زیادی می‌گویم چقدر ماشین راحتی است". دو روز بعد به بهانه‌ی کار
داستانضرب المثل دشمن دانا به از نادان دوست
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل دشمن دانا به از نادان دوست کنایه به افرادیست که در انتخاب دوست اشتباه می کنند و گرفتار می شوند.
داستان ضرب المثل:
در زمانهای گذشته، پادشاهی در شهری حکومت می کرد که بسیار رئوف و مهربان بود، پادشاه به ضعیفان کمک می کرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را می گرفت. این پادشاه به خاطر رفتار منحصر به فردش دشمنان بسیار زیادی داشت. بسیاری از دشمنان او طی سال ها در لباس نگهبان حرمسرا
مثل نویسی از دل برود هرآنکه از دیده برفت صفحه ۲۶ پایه دوازدهم

پایه دوازدهم صفحه۲۶ مثل نویسی از دل برود هرآنکه از دیده برفت
توضیحات :
آدم ها موجودات عجیبی اند، زود دل می بندند و عادت می کنند و زود دل می کنند و فراموش می کنند. از دو روز دنیا یک روز و نیمش را در حال دل بستن هستند و نیم روز باقی مانده را در حال حسرت و پشیمانی از آن. اما می رسیم به این ضرب المثل که می گوید از دل برود هرآنکه از دیده برفت! همانطور که گفته شد آدم ها زود دل می بندند و زود ا
فیلمنامه ها و یا داستان ها هر کدام دارای قهرمان می باشند. قهرمان کسی است که داستان را به جلو می برد و یاما آن را دنبال می‌کنیم.
قهرمان های داستانی چند داسته میباشد که هر کدام را به طور خلاصه و مفید در اینجا توضیح می دهم.
قهرمان اصلی : قهرمان اصلی همان شخصیت اصلی است که او از اول فیلم تا آخر فیلم می بینیم و او یک نیاز جدی دارد و به دنبال آن است.

قهرمان انتقال یافته : فرض کنید شخصیت اصلی در داستان دچار حادثه می‌شود یا پلیس او را میگیرد و یا او کشت
قصه کودکان ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
داستان
پرنسس گل ها در دشت سرسبز
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد، که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد،آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخو
از نامش پیداست جمهوری اسلامی؛ یعنی جمهوری مال اسلام است و اسلام هم که مال ت است. پس مردم در کاری که به ایشان ربطی ندارد دخالت نکنند. اگر عرضه دارند قیام کنند، بعد از آن هر چه می‌خواهند شیخ فضل الله نوری اعدام کنند، تا خودشان هم باور کنند حقوق بشر شعاریست بیرون قدرت. و آن گاه که نوبت به هرج و مرج برسد، چکمه‌های یک قدرت مرکزی مقتدر را بوسه بزنند و برای آن که آدم کمتر قربانی شود، گوسفند پرورش دهند. آزادیشان را بدهند تا در امان باشند، تا امن
می‌خواهم پیش از خواب قصه‌ای داشته باشم تا در گوشت بخوانم و بخوابم. بخوابم و رویا را در آغوش بگیرم. یادم برود چقدر جان کنده ام و چه جان ها که نباید بکنم! یادم برود این شب‌ها تکه‌ای دلتنگی اند در قالب زمان. 
قصه‌ای باید باشد که بگوید فردا بهتر است، فردا زیباتر است. در فردا، من و تو بیشتریم و دوری به قدر ثانیه‌ای هم که شده، کمتر است. 
قصه‌ای باید باشد، رویایی باید ما را با خود ببرد، شب‌ها به چیزی بیشتر از سیاهی محتاج‌اند. 
داستان  ضرب المثل حلّاج ِ گرگ بوده
اگركسی دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!حلاج یعنی پنبه  زن، یعنی شخصی که با کمان مخصوصی پنبه ها را می زند و آن ها را برای پرکردن بالش و تشک و لحاف آماده می کند.
در زما نهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و از این  راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.
در ی
برای شناخت تیم مس شاید عقلانی ترین کار این باشد که برای تفکرات رضا مهاجری صبر کرد؛ خصوصا که مس نتوانست مانع جدایی شاکله فصل گذشته شود.مس در فصل جدید تمام تیم فصل گذشته‌اش را از دست داده و از دست رفتن شاکله اصلی تیمی که تا آستانه صعود پیش رفت، موجب نگرانی و دغدغه و گاهی انتقاد اهالی فوتبال کرمان شده است. در حالی که باشگاه مس تمایل به حفظ بسیاری از مهره‌های کلیدی طبق خواسته رضا مهاجری داشت اما مهره‌های پر شماری از مس جدا شدند که این جدایی‌های
 زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون
متن در ادامه مطلبداستان بازي در باره مردی به نام هنری است که به شهر سایلنت هیل می آید و یک آپارتمان می گیرد او در چند روز به خوبی خوبی و خوشی سپری می کند ولی یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند ک در و دیوار آپارتمانش خونین است و او به دنبال دلیلش می رود که
 فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خ
     سیدعلی میرحسینی، فرزند علی‌اکبر!این برادر من است که از ۱۳ سالگی در یکی از روستاهای فسا گم شد و حالا بعد از ۱۸ سال پیدایش کردم. اما چه پیدا کردنی! در سن ۳۱ سالگی و بعنوان بیمار روانی خودم. انصافاً از تحمل خارج است. چقدر خودخوری کردم که چرا همین امروز او را ندیدم. بی‌تابی‌ام برای دیدنش را نمی‌توانم نشان دهم. نمی‌دانم اصلاً مرا می‌شناسد یا نه. اما دلم لک زده ببینم چه ریختی شده.

     سه‌شنبه، ۱۸ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ه.ش؛بالأخره امروز می‌بینم
ماجرای مار زخمی وگنج طلایکی بود یکی نبود،غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در روزگاران قدیم پیرزن پیرمرد فقیری زندگی می کردند.پیر مرد کشاورزی می کرد و پیرزن گلیم می بافت و از این راه پول کمی بدست می آوردند وزندگی خودرا می گذراندند . زندگی برایشان سخت بود اما همیشه خدا را شکر وعبادت می کردند.در یکی از روز ها که پیر مرد به انباری خانه شان رفته بود ناگهان متوجه مار بزرگي شد. پیر مرد مهربان نگاهی به مار کردودید که ماربیچاره زخمی شده است.پیرمرد بدون
قصه کودکانه بذر کوچولو
سال‌ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می‌کرد که برای گذران زندگی، کیسه‌ی بزرگي از بذر را برای فروش به شهر می‌برد. ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می‌کند و یکی از بذر‌ها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می‌افتد.دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود، مدام با خود می‌گفت: من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم. بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می‌لرزید که ناگهان گاوی پایش را روی دانه گذاش
 داستان کوتاه در مورد مرتب کردن وسایل و جمع کردن اسباب بازي هامیلاد همیشه وسایل رو داخل خونه می انداخت، با هر اسباب بازي که بازي می کرد آن را رها می کرد. یه روز صبح پاش روی اسباب بازي رفت و خیلی خیلی دردش گرفت و اسباب بازيش رو شکست.در حالی که داشت گریه می کرد، اسباب بازيش شروع به حرف زدن کرد، اسباب بازي گفت: میلاد یادته چقدر باهم خاطره داشتیم و چقدر باهم بازي می کردیم؟ اگر من رو سرجام گذاشته بودی الان سالم بودم و میتونستیم بازم با هم بازي
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.ذکاوت گفت :بیایید بازي کنیمٍ ،مثل قایم باشک!دیوانگی فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم!چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد:یک. دو.سه!همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند.نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد.
اصالت به میان ابرها رفت وهوس به مرکززمین به ر
مثل نویسی از دل برود هر آن که از دیده برفت پایه دوازدهم - ۲ انشا
مثل نویسی (گسترش ضرب المثل) پایه دوازدهم
مثل نویسی از دل بود هر آنکه از دیده برفت شماره ۱ :
در روزگاران قدیم دو پسر با یکدیگر دوست بودند . آن ها از زمان کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند و خیلی به همدیگر وابسته بودند . آن ها در همه کارهایشان به همدیگر کمک می کردند و اگر برای یکی از آن دو مشکلی پیش می آمد ، نفر دیگر برای حل مشکل دوستش از هیچ کمکی دریغ نمی کرد .
آن دو پسر در زمان کودکی هر روز

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

تن آنچه که بايد درباره انواع لوازم آرايشي بدانيد 95874 جاده ی عشق و خدا با شماست زبان آموزی تخصصی نرین مرجع مقالات آموزش سئو در مشهد دکوراسیون مدرن تمام زندگی من کشورم ایران shabnam12