نتایج جستجو برای عبارت :

به خودم خیلی بدهکارم

وقتی پوشه ی موزیک رو باز کردم و دیدم چقدر قدیمی ان ، متوجه شدم خيلي وقته موزیک گوش نکردم
قبلا همین که می خواستم با سیستم کار کنم قبل از هر کاری موزیک می ذاشتم و بعد کارامو انجام می دادم.
متوجه شدم خيلي وقته برای کارای غیر ضروری هم پای سیستم ننشستم.
وقتی وبلاگمو باز کردمو  دیدم از آخرین پستم بیشتر از دو سال می گذره، متوجه شدم خيلي وقته از خودم فاصله گرفتم
شرایطم نسبت به قبل زمین تا آسمون فرق داره ، ولی من همون حوریای سابقم، چرا باید با خودم فاصل
خيلي وقتا چیزایی که  هیچ وقت بهش فکر نمیکنی،برات جوری رقم میخوره،که خيلي زجرت میده،مثلا بیمارستانی که بالاتر از ساعی بود و من هزارن بار پیاده یا با ماشین از جلوش رد شدم،و همیشه که رد میشدم دلم به حال کسایی که جلوی درش وایساده بودن میسوخت،پیش خودم  میگفت اخی طفلی ها چقد سختشونه ،ولی خودم بعد ده سال جای همون بیمارستان ایستاده بودم و کلی حالم بد بود و خودم رو بسته بودم به همون پاکت سیگاره تو جیبم،بعضی وقتا فکرشم نمیکنی ولی دنیا میچرخه ، زمین گ
سلام من اولین پست خود در وبلاگم است اسم من حسین است من 20 سالم است و در رشته MBA دانشگاه علمی کاربردی کیش دانشجوه هستم من می خوام خاطراتم را با همهای دوستان و همه افرادی که می خواهند در مورد زندگی من بدونند در این وبلاگ براتون بزارم می خوم از اول زندگیم و از اونجای که اتفاقات برام پیش اومد براتون بگم .من یه پسر 6 ساله بودم و یه پسر شیطون که هیچکی بجز خودش براش مهم نبود یه پسر که همیشه بخاطر درگیری با بچه های هم سم خودش مورد تمسخر دیگران و بزرگان بود
یه ویژگی‌ای که دارم اینه که با خودم حرف می‌زنم. خودم میگم، اون یکی من جواب میده. من میگم، اون یکی به شوخیم می‌خنده. من ناراحتم، اون یکی دلداریم میده. من عصبانیم از کسی، اون یکی موارد منطقی قضیه رو برام شرح میده.  خيلي عجیبه، ولی واقعیه. قبلنا جلو آینه اینطوری بود، الان در هر لحظه‌ای بخوام با خودم حرف می‌زنم. یه جور بلند بلند فکر کردن پیشرفته‌س. قبلنا تو خیابون از یکی خوشم می‌اومد یا چیزی می‌دیدم به خودم می‌گفتم (مثلا )وای چه دختر خوشگلی! او
بعد از مقداری پیاده روی، بالاخره متوجه شدم که چه چیزی مرا از درون آزرده می‌کرد: من برای خودم ارزشی قائل نبودم.
متوجه شدم که افکار منفی خيلي زیادی درباره خودم در ذهنم پرسه می‌زنند. "تو کافی نیستی"، "به اندازه کافی خوب نیستی"، "رقت انگیز هستی".
دلیل آزردگی‌ام همین بود؛ اینکه از درون می‌سوختم. یا بهتر بگویم، از درون خودم را می‌سوزاندم. می‌خواستم باور کنم که من یک انسان مزخرف و به‌درد نخور هستم. اما الآن، که این کلمات را می‌نویسم، عمیقا به این
سلام
امروز چهارشنبه به تاریخ 12 شهریور 99 هس
همین الان که شروع به نوشتن کردم ساعت 19:19 ه
خب اگه بخوام حساب کنم روز دیگه میشه تولدتو. :)
و 26 روز دیگه میشه تولد من :)
این روزا درگیر درس و مشق وهستم
صبح که از خواب بیدار میشم ، میشینم پای درس.
فقط سر ظهر برا ناهار،و شب برای شام پا میشم
چند روز دیگه یعنی از 15 شهریور باید برم مدرسه.
و دقیقا روز دوم مدرسه یعنی 16 شهریور امتحان فنی حرفه ای دارم.
هنوز که هیچی نخوندم.
قراره از فردا شروع کنم به خوندن.
ب
گمان می كنم كه هیچ چیز را از دست ندهم اگر مرگی شبیه خودم در خانه ام را بزند و با یك جفت چكمه ی مشكی و بالاپوش بافتنی و سرپوش نخودی رنگ؛ شبیه همینها كه الان بر سر و برم كرده ام به دیدارم بیاید و بخواهد دستم را بگیرد و با خود ببرد. به هیچ چیزش مشكوك نمی شوم غیر از جای یكی دوتا جوشی كه بر روی گونه های سرخ از خجالتش؛ سبز شده و احتمالا؛ خشكی دستهایش كه احیانا به خاطر حساسیت به كار  بوده. به هرحال آنقدر دلم برایش خواهد سوخت كه اگر هیچ چیزی ه
راستش من بچه ارومی بودم مدرسه
و خوب منم چنتا خاطرع میگم
بخندید ضایع نشم
حالا انشاءالله چند سال بعد
خاطره ها خودمو دانش اموزامو میگم
خوشا ب حال دانش اموزی ک معلمش من بااشم
اعتماد ب سقف هم خودتونید
جونم واستون بگه کلاس پنجم دبستان
علوم داشتیم من گرسنه م بود 
تو فکر اینک کاش امروز ک رفتم خونه
کباب داشته باشیم میون فکرام
شنیدم معلم گفت زله من
جیغ کشیدم فراااار کردم بیرون
ک دیدم کلاس رفته رو هوا
معلم کتاب رو دارع گاز میزنه
بچه ها میز رو 
نگووو
پاییز از حوالی حوصله ات که بگذرد …من زرد می شوم …و تا کفش های رفتنت جفت می شود …غریب می مانم …و نیلوفرانه دوستت دارم …نه مثل مردمی که عشق را از روی غریزه نشخوار می کنند …من درست مثل خودم …هنوز و همیشه …و همه کجا و هرکجادوستت دارم …
سلام .این روزا حال روحیم بهم ریخته است هم بخاطر اینکه سختمه یکیو دوست دارم و هیچ راهی ندارم و دومی بخاطر مشکلاتم . شبا خيلي خيلي حالم بده غصه میخورم امشب امدیم دیدن شوهر خالم . شوهر خاله ای هیچی از زندگیش کم نداشت پول و خوشکلی خانواده بچه نوه . هر سال هزار تا مسافرت برو ماشین شاستی بلند خونه انچنانی . روی تخت خوابیده بود تمام تمام بدنش سیاه سیاه شده بودم قدرت راه رفتن نداشت نفسش خس خس میکرد حتی نمیتونست پاشو بیاره بالا!! و اینه
اول کار بذارید ذکر کنم که من همونیم که همیشه انشام خوب بود، تا وقتیکه موضوع انشا آزاد بود ^__^
خلاصه که به همین دلیل من یه چالش هم قبلا دعوت شده بودم که شرکت نکردم، ولی ولی ولی اینبار آقای هیچ عزیز دعوت کرده و منم با خودم گفتم به چشم یه چالش نگاهش نمیکنم(قوانین چالش خيلي سخت بود واسه من)، و اتفاقا خيلي وقته خودم میخوام تو همچین موضوعی بنویسم.!
پس، بسمه‌ای تعالی:)
 
من، مریمم، ولی چندسالی با نام مستعار شارلوت نوشتم.
هیچوقت از تلاشام برای زندگی ر
امروز شدیدا دوست دارم همه چیز را رها کنم و فقط روی خودم تمرکز کنم. کتاب بخوانم و برای خودم بنویسم. امروز اساسا به همه آنچه کرده‌ام و می‌کنم شک کرده‌ام. همه چیز از کارگاه طرحواره درمانی خانم دکتر پورفرخ شروع شد و اقدام داوطلبانه من برای ویرایش ظاهری اسلایدها. در جریان مرتب کردن ظاهر اسلایدها خيلي به مطالبی که در آنها آمده بود فکر کردم. چقدرررر درگیر تک‌تک آنها بوده و هستم و چقدر نسبت به خودم ناآگاهم.بعد از آن جریان مصاحبه دکتری پیش آمده و م
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خيلي از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خيلي هم خو
داستانکی زیبا به مناسبت روز #معلم عجیب ترین معلم دنیا هرهفته که امتحان میگرفت برگه ها را به خودمان می داد که تصحیح کنیم آنهم درمنزل نه در کلاس . اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم 3 غلط داشتم،نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم 20بدهم فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه 20 شده‌اند به جز من که از خودم غلط گرفته بودم،من نخواسته بودم که اشتباها
استاد دفاع در برابر جادوی سیاه     استاد تغییرشکل(خودم)     استادمعجونها     استادگیاهشناسی    استادجانورشناسی    استادوردهای جادویی    استادتاریخ جادوگری     استادکوییدیچ     استادپیشگویی      استادریاضیات جادویی(خودم)   توجه:استادتغییرشکل(خودم)سرپرست گریفندورهم هست استادوردهای جادویی سرپرست ریونکلا استادمعجون سرپرست اسلایترین واستادگیاهشناسی سرپرست هافلپاف.تعداد اعضای هرگروه5نفربعدها شاهد تغییرات دیگری هم هستید.خواهشا جادوگر
من بودم از وقتی که یادم هست. کسی دیگر را یادم نیست، فقط خودم را خوب یادم هست. البته کسان دیگر را هم کم و بیش به یاد می آورم. ولی قهرمان قصه ام، خودم هستم. اصلا عاشق تر از من چه کسی؟نشستم و فکر کردم. دیدم که غیر من شخص دیگری هم هست قطعا نفهمیدم که کیست؟ هنوز هم نفهمیدم. مرموز است آخر. خيلي هم مخفی و در پرده. البته آثارش هست. گم نیست. ولی به چشم ندیده او را تا به حالیواش یواش گمان کردم که این موجودی که هست به غیر از من، اصولش این است
ایستاده ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می جوی و می بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می کنی تا معده اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می برد و چنان کیفی می کند که اگر می توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده ام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخی
این عنکبوتا که قرمز و خيلي ریزن، دیدین؟ یکیشون داشت رو سیم شارژر راه می رفت و برمی گشت. این کارو هفت هشت باری کرد. فکر کردم چه الکی! چه بیخود! چی می فهمه از این رفت و برگشت؟ چی میخواد از جون خودش ساعت ۳/۵ صبح!!بعد دیدم خودم توی همین چند دقیقه، چند بار طول زیرزمینو رفتم و برگشتم. نه که الکی. ولی به نظر الکی.حداقل حرکت اون قرمزه نسبت به طول بدنش، فکر کنم از مال من بیشتر بوده.چمیدونم. شایدم یه سیگنالی داشته میداده با این کارش.من چی کار می کنم؟ من چی می
وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خو
یه وقتایی هست که دوست داری همون اتفاقی که دلت می‌خواد رخ بده.
الان دقیقا یکی از همون زمان‌هاست. شاید بشه گفت این اتفاق می‌تونه یک زندگی رو متحول کنه. ممکنه به اوج بدبختی بکشونه ممکنه هم خوشبختی.
فقط امیدوارم این اتفاقه به نفعم تموم بشه که کارم رو انجام بدم. 
امیدوارم 
فقط می‌خوام پایان این قصه شیرین باشه مثلِ مثلِ چی؟
مثل فیلم‌ها. با اینکه برای آثار دراماتیک خودم رو می‌کشم ولی این دفعه می‌خوام یک پایان خوش باشه :)
 
+خيلي خيلي مبهم نوشت. حت
مادر شدن خيلي اتفاق بزرگیه یک از خود گذشتگی وصف ناپذیره اصلا
به شخصه تصوری از مادرشدن خودم نداشتم !
تا دیروز . با یه نگاه مهرش نشست تو دلم ،قلبم با چهره معصومش پروانه ای شد چندین ساعت بالاسرش نشستم تا بچم راحت بخوابه!
امروزم با جیگر گوشه م رفتیم براش لباس بخرم ولی بچم مثل خودم با سلیقه س چیزی نپسندید!
دنبال یه اسم خوبم براش فعلا سرمه صداش میکنم چون بچم رنگش سرمه ایه!خلاصه که از دیروز تمام هزینه هام واسه جیگر گوشه ام سرمه س
من و گوشیم سرمه :) شما
این پست رو واسه ی هم دوره ای های خودم نوشتم . راستش درس اول زبان پیش گرامر خيلي پیچی داره . سخت نیست فقط آدم قاطی می کنه . . . معلممون گرامر درس یک رو برامون آورده خيلي خوب بود . . . اون رو اوردم تا شما هم ببینید . . . اگه از این بهتر گیرتون اومد به ما خبر ندهید تا استفاده کنیم . . . ممنون میشم
.
.
این پست رو واسه ی هم دوره ای های خودم نوشتم . راستش درس اول زبان پیش گرامر خيلي پیچی داره . سخت نیست فقط آدم قاطی می کنه . . . معلممون گرامر درس یک رو برامون آورده
صبح بعد از نماز، تلوتلوخوران، ورزش کردم و در چشم برهم‌زدنی ولو شدم و خزیدم زیر پتو خيلي خواب خوشمزه‌ای بود. بعدش مقداری غیر»قابل توجه‌ی آموزشم رو دیدم ولی خب دیگه باید مهیای ناهار می‌شدم.
 
بعد از ناهار هم باید رهسپار منزل دایی می‌شدم که توی اتوبوس نیم‌ساعت آموزشِ روتوش رو دوره کردم، خيلي سخت بود آخه شدید خوابم گرفته بود؛ ولی مقاومت کردم. یه سری ایراداتم حل شد که خب خيلي از این بابت راضی‌کننده‌ بود.
 
قبلِ شام هم ورزش کردم و مقدارِ قاب
به نام قدرت مطلق الله حقیقت ""من"" و قدرت ذهن تا زمانی که برای نجات خودم، به بیرون از خودم تکیه کرده بودم ، بارها و بارها زمین می خورده‌امشکست که میخوردم دنبال مقصر بودم ، همه را مقصر میدیدم ولی خودم را نمی دیدم در کنگره به این نتیجه رسیدم  که اول تکیه بر خودم و توکل به قدرت مطلق راهی که برایم نشان میدهد ( راهنما) بروم و به عینه دیدم که با حرکت راه نمایان شد و به این نتیجه رسیدم که این قانون هستی است هستی با شکست های مکرر به من بفهمان
سردرگمم اه چرا اینقدر انتخاب کتاب برای کنکور و برنامه ریزی برای جمع و جور کردن درسا اینقدر پیچیدست؟؟؟قیمت کتاب ها هم تعریفی نداره باید بگم کلیه بفروش کتاب بخر هرچند ما از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی کسی که نداره چی.؟؟من که خودم این قیمتارو میبینم میگم قید تحصیل رو بزنم خيلي خرج داره لامصب اونم با این جو رقابت فکر کنم بچه کار بشیم بهتره یا روی پولمون سرمایه گذاری کنیم   نه؟ولی خب باید بخونیم یه شغل داشته باشیم که حد اقل دستمون توی جیب خود
یه حس تند و تیزی بعدش درد فهمیدم دستمو بریدم وقتی به خودم اومدم که جای بریدگی رو داشتم می بوسیدم مثل بچگی هامون .زخمی که روی قلبت گذاشتم رو قلب خودم تیر میکشه بابا گفته بود دعوا نکنم خواستم، نشد. قلبم درد میکنه میشه برگردی و جای بریدگی روشو ببوسی مثل بچگی هامون؟
هشدار : این مطلب حاوی کلی تعریف و تمجید از خودم و کلی درس زندگی میباشد شوخی بسه حالا جدی باشید الان که به گذشته خودم نگاه میکنم واقعا کیف میکنمالان میفهمم چقدر اون موقع خفن بودمخدایی هم خيلي خفن بودم ، هم خيلي حس و حال داشتمچه همه دوره برگزار کردمو چقدر چشم و دل سیر بودمالبته نمیدونم بهش بگم چشم و دل سیر یا اینکه بگم حماقت با اینکه ویدئو گذاشتن توی آپارات برای من فقط وقت تلف کردن بود ولی تجربه شد و برای شما هم
شاید عجیب باشه که یه پسر 16 ساله بخواد از زندگیش بنویسه
شاید خيليا بگن مگه تو این چند سال چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟
خودمم درست نمیدونم!
از رابطه بین دو پسر گرفته تا خیانت و خیانت و خیانت.
اتفاقایی که خودم یا دیگران توش مقصر بودیم و واسه خيليامون گرون تموم شد.
حالا می خوام بنویسم، فقط واسه دل خودم!
حس اضافی بودن میکنم 
سکوت میکنم.
از اون جمع دور میشم 
اشک توی چشمام جمع میشه و بازم بغضمو قورت میدم و دستامو مشت میکنم و با خودم میگم 
"من گریه نمیکنممن گریه نمیکنم"
حس میکنم که چقدر بی ارزشم (به خاطر تمام کارایی که کردین)
حس اینکه بازم من همون ادمم و شما هم قراره همون کارو کنین
ترس از دست دادن و  از اینکه دلم بشکنه (و یا اینکه خودم دلتون رو بشکنم )
از اینکه هنوزم حس میکنم اگه بخواین انتخاب کنین بازم من و مثل یه آشغال دور بندازین 
امروز اینا رو
میگفت:
یه مشکلی که جدیداً پیدا کردم اینه کهوقتی کسی رو قبول ندارم و حتی دلم براش میسوزه،
یا خيلي بچه میدونمش،
ازش ایراد نمیگیرم، حتی اگه همه کاراش به نظرم ایراد داشته باشه
و به عبارتی باهاش مدارا می کنم و با لبخند و سکوت میگذرونمش
و این باعث میشه که اون بچه فکر کنه که خودش ایراد نداره و شروع کنه که به ایراد گرفتن از من، حتی تو کارایی که من اتفاقاً اون رو اصلاً قبول ندارم و نمیخوام بهش بگم که درستش اینه!
تو این موارد، مردم فکر میکنند من بل

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

layamout امامت، محور مقدس دین kavirtstr دروس استاد سید محمد حسن رضوی مطالب اینترنتی دانلود فیلتر شکن sadeghshaabani مێژووی هاوچه رخ گروه آموزشی عربی متوسطه دوم استان کردستان گلدونه