نتایج جستجو برای عبارت :

روی شن های صحرا دراز کشیده بودم ناگهان

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهاي ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندت
گاهی اوقات خیال می‌کنم بد نبود اگر جای این‌چه هستم، کودکی بودم توی دهاتی چند خانواره در دل جنگل‌هاي شمال. مدرسه‌ی ابتدایی مختلط می‌رفتم، از آن‌هايی که اول تا پنجم را توی یک کلاس و با یک معلم برگزار می‌کنند. زنگ‌هاي آخر بی‌قرار بره‌ای می‌شدم که تازه به دنیا آمده. و خانه‌ای که دور تا دور آن را جنگل پوشانده و کوه و آن‌قدر مه که راه را نبینی. شب‌نم روي لباس پشمی‌ام می‌نشست و با گالش گِلی‌ام لای درخت‌ها می‌دویدم. آن‌قدر که خسته و کوفته
سرعت ماشین کم شده و افتاده توخاکی ؛ این یعنی کم مونده برسیم چشم هايم رو باز می کنم حرکتی به دستهايم می دهم تا ته مانده خواب از سرم بپرد با ذوقی سرشار و با دلی تنگ هوای وطن شیشه ماشین رو پایین می کشم نفسی حریصانه می کشم باد آشنا به کله ام می خورد بوی صحرا سرمستم می کند حالا می فهمم من دلتنگ چه بوده ام ماشین دیگه سرعت گرفته گردنه خاکی رو رد کرده شیشه روبالا می کشم و به دوردستها خیره می شوم آخرین بار که این مسیر رو رفته بودم همه جا برف بود و همه چیز
روي تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشيده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم.نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داد
روي تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشيده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم.نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داد
همه چیز با یه پهلو درد ساده شروع شد. من درازکشيده بودم و پهلوم درد میکرد. عماد گفته بود نمیتونی بیشتر بمونی؟ نمیتونستم بیشتر بمونم . حالم خوب نبود رفتم خونه مون بعد تر عماد اومد. عماد هم بود که دراز کشيده بودم و پهلوم درد میکرد و همه چی با یه عطسه بهم ریخت. یه عطسه ی یهویی و گرفتگی شدید عضله پهلو و دردی که منو مثل یه مار به خودم میپیجوند و عماد هاج و واج به منی که روي تخت از درد به خودم میپیچدم و نفسی که بالا نمیومد. اولش فکر کردم استخون پهلوم در رف
شب شهردار
امشب آخرین شب است. روي تخت دراز کشيده؛ ثابت وُ سرد. سیخ خوابیده و به سقف خیره مانده. چشمانش سفید شده اند وُ پوستش سفید تر؛ آنقدر سفید که می ترساند. روز پیش، صورتش را اصلاح کرده اند اما امروز ته ریش دارد. بالای سرش هستم، او دراز کشيده و من نشسته ام.ادامه مطلبشب شهردارrarr;
اگر درد آدم فقط عشق بود و حوا تنها بهانه ی زندگی، هر ثانیه؛ نفس نفس روح تازه می شد. عشق جوانه می زد و درخت به درخت یکی پس از دیگری از آسمان خبر می داد.  
امروز درخت هاي سر بر افراشته، مدفون به زیر خاک اند ؛ نه از آدم خبری ست و نه حوا!  عشق هم یک گنبد مینای بزرگ در خیالات و اوهام که قالیچه ی سلیمان به دورش می چرخد.  
دیگر کفن کفن، کفاف ریشه نمی دهد وقتی عشق خیال پنهان شدن به سر دارد. " در عجبم"!  کجای این نفس مانده ایم که روح خیال تازه شدن ندارد؟  
کوه
پاورپوینت دراز و نشست فرمت فایل دانلودی: .pptxفرمت فایل اصلی: pptتعداد صفحات: 19حجم فایل: 2903قیمت: 10000 تومانبخشی از متن:دراز و نشست سبب بهبود عملکرد فرد در فعالیت‌هاي روزمره و ورزشی می‌شود. همچنین به‌صورت غیرمستقیم به حفظ وضعیت بدنی مطلوب در وضعیت‌هاي مختلف مانند راه رفتن و نشستن کمک می‌کند. پرداخت با کلیه کارتهاي عضو شتاب امکان پذیر است.
روي تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشيده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود.آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود.همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد،مورفینم بود.ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم.نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم،.نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم.قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش.سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داد
این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهايی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زن
شروع داستان:
نور شدید آفتاب به حدی زمین را گرم کرده بود که گویی کسی آتشی به زیر پای رهگذران صحرای صبا روشن کرده و آنان را وادار کرده بود که از توقف هاي میان راهی خود به حد توان بکاهند.کاروانسرایی که در گذشته در هشت فرسخی شهر قرار داشت یکی از همان محدود مسیرهاي بود که کاروانیان برای استراحت و گذراندن شب به آن پناه می بردند ولی چون شهر شجره وسعت یافته بود دیگر آن کاروانسرا از رونق افتاده بود و کم کم تبدیل به خرابه شده بود . خرابه ای که اگرچه دیگر
چشمه معرفت
در یکی از سال هاي نوجوانی که کنجکاوی خستگی ناپذیری داشتم ، برای فراگرفتن و فهمیدن و به ویژه برای کشف کردن ، سری به طبیعت روستا زدم .
با نگاه هاي کنجکاوانه و تشنه ، به درس بزرگ طبیعت می نگریستم . گوش می دادم ، چشم می دادم ، دل میدادم و روحم چنان غرق فهمیدن بود که از هیجان می لرزید . احساس می کردم هم اکنون چشمه هاي معرفت از درون من سر باز خواهند کرد و آب هاي زلال و سرد و گوارای فهم و دانایی در من خواهد جوشید . من اکنون درست نمی دانم که در آن
خاطرات پوشک
قسمت چهاردهم 
این داستان
آغاز زندگی من 
بسیار خوشحالم که می توانم به شما شیر بدهم - در حالی که سرم را نوازش می کرد و با دست دیگرم را نوازش می کرد برایم توضیح داد. دم.که آرامم کرد، ناگهان میل به ادرار کردن به سراغم آمد، می دانستم که این بار فرق می کند. فرق میکرد چون با خودم تکرار میکردم "اینو دوست دارم" "میخوام همینجوری ادامه بدم"، "میخوام تا آخر عمرم بچه باشم" اینو گفتم ول کردم ادرار کنم، پوشک سنگین شد موضوع چند ثانیهبعد از آن روز می‌
چشمه معرفت
در یکی از سال هاي نوجوانی که کنجکاوی خستگی ناپذیری داشتم ، برای فراگرفتن و فهمیدن و به ویژه برای کشف کردن ، سری به طبیعت روستا زدم .
با نگاه هاي کنجکاوانه و تشنه ، به درس بزرگ طبیعت می نگریستم . گوش می دادم ، چشم می دادم ، دل میدادم و روحم چنان غرق فهمیدن بود که از هیجان می لرزید . احساس می کردم هم اکنون چشمه هاي معرفت از درون من سر باز خواهند کرد و آب هاي زلال و سرد و گوارای فهم و دانایی در من خواهد جوشید . من اکنون درست نمی دانم که در آن
امام زمان مثل برف می آید .مثل برف آرام ، مثل برف مهربان ، و یک روز صبح ناگهان ، همه جهان را سپید پوش می کند . عادل و صبور ، مثل برف . یا امام زمان عج !من عاشق تو هستم من از بچگی عاشق برف بودم تمام سال انتظار می کشیدمبرای صبح سپیدی که برف می آید من واقعا منتظر تو هستم منتظر آن لحظه ای که بیایی و به تو بگویم : برف نو برف نو سلام سلام شادی آوردی ای امید سپید همه آلودگی است این ایام .
یک درس

یک لیوان چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روي لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی كوچك لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میكرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت هاي خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: ساز
پشت ویترین فروشگاه منتظر بودم . منتظرِ کسی که بیاید و روح مرا از خستگی رها کند تا اینکه روزی پسرک خوش قد و بالایی وارد فروشگاه شد و با وسواس خاصی به ساز ها می نگریست نگاهش روي من ثابت ماند به سمتم آمد ،مرا در دستانش گرفت و انگشتاتش را نوازش گونه روي تارهايم کشید لبخندی از سر رضایت زد ، من انتخاب شده بودم. روزی را که مرا به اتاقش برد فراموش نمی کنم . آنقدر ذوق زده بود که حتی فراموش کرده بود کاپشن خیسش ر
روح دختر بچهساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعت.
کلاس سومی که شدم، می‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رويمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌هاي زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهاي نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌و
تصور می‌کنم: روي تختم نشستم. رو به روي پنجره‌ی اتاق. پنجره بسته‌ست اما نور آبی پررنگی که از مهتاب پیشی گرفته به شدت‌ خودش رو به موها و مژه‌هاي من می‌کوبه. چشم‌هام رو باز می‌کنم و پسش می‌زنم. انعکاسش به گوشه‌ی گلدون گل‌هاي نرگس می‌خوره. گلدون میفته. می‌شکنه. نور آبی دوباره برمی‌گرده و این‌بار وحشیانه‌تر به شبکیه چشمم هجوم میاره. چشم‌هامو می‌بندم و سعی می‌کنم خودم رو از سِحر و جادوی این پیرزن درختی در امان نگه دارم. آره این اسمیه که م
این داستانى که میخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش میگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى میکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمین کشاورزى رو من عهده داربودم زمینمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمین یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمینمون باشم تو اون کلبه میخوابیدم یادمه دفعات اول که میخوابیدم اونجا ف
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی مع
ادگار آلن پو یک نویسنده بنام است زیرا یک شروع کننده است و بسیاری از نویسندگان ادبیات داستانی پس از او ذیل نام و سبک وی قرار می گیرند. با این که جسته گریخته داستان‌هايی از پو خوانده بودم اما منسجم به مطالعه آثارش نپرداخته بودم. از روي اتفاق یکی از کتاب‌هايش را که در یک خرید از نمایشگاه کتاب خریده بودم در مطالعه گرفتم.
ادامه مطلب
ادامه داستان:
((به آسمان نگاه انداختم خورشید ، در حال ترک صحرا بود .شاید ساعتی بیشتر تا غروب نمانده باشد . گمان می کنم به اندازه ای بیش از یک ساعت از کاروانسرا دورشده ام و باید هم اکنون باز گردم تا قبل از اذان مغرب به آنجا برسم .پارچه ای را که هیزم ها را در آن می گذاشتم از پشتم پائین آوردم و هیزم هايی را که در اینجا جمع کرده بودم را بدان افزودم و آن را باز بر پشت خود نهادم و حرکت کردم. از میانه راه گذشته بودم که جوانی را دیدم که بر زمین افتاده بود صو
یک سال بعد
بعد تندرو تصمیم گرفت که بره پیش خروس هاي آرزو.
اما بعد ناگهان رعد و برق شد.
تندرو خیلی ترسید اما او به کارش ادامه داد.
ناگهان دید که دو تا رعد خوردن به یک سنگ و سنگ از بین رفت اما او نترسید و به کارش ادامه داد.
بعد تندرو بالاخره خروس آرزو رو پیدا کرد و بعد تندرو به خروس آرزو گفت:((می شه لطفا آرزوی من رو برآورده کنی؟
بعد خروس آرزو گفت:((بلی.بفرمایید.
بعد تندرو گفت:(( آرزوی من اینه که ملکه و لیزا دوباره با ما دوست بشن.
بعد خروس آرزو گفت:((من نمی
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روي تخت دراز کشيده بود گفت:آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گر
شرح 
شکن
زلف
خم اندر خم
جانان
کوته نتوان کرد
که این قصه
دراز است.


پ.ن ١: میگفت هر تعصبى از تردیدى حل نشده آغاز میشه.
پ.ن ٢: یکى از دانشجویانم در حاشیه ى مراسمى به قاعده ى مجلس گرم کنى منحنى رابطه ى دوستى اش با من را توضیح میداد میگفت که از پیک پایین، بالا نیایى هیچ وقت دلت با او صاف نمى شود. دقیق!
پ.ن ٣: دلخورها وما به بهشت نمى روند! 
پ.ن ٤: ارگانیک ِدربست در بهشت است. امید ِاصلى هم آن که از رگ گردن نزدیک تر است. نزدیک چهل سالگى اینها را نفهمى
کلاس اول ابتدایی که بودم، خب همه مون شر و شور بودیم.
 
تازه اومده بودیم خونه دوممون،
 
و ارتباطمون با محله قبلی قطع شده بود،
 
بچه بودم،
 
هنوز بقیه درست و حسابی به دنیا نیومده بودن.
 
برادر بزرگم از دنیا رفته بود.
 
از هیچ کدوم از هم محلی ها و همسایه هاي قبلی مون خبری نبود.
 
زندگی شیرین و سخت بود.
 
هنوز وضعمون خوب نشده بود. کارمون نگرفته بود. 
میتونم بگم به سختی زندگی میکردیم. ولی همیشه سعی میکردن برامون همه چیز رو تامین کنن،
و مهم تر، پدر و مادر
خاطرات پوشک
قسمت دهم 
این داستان 
آغاز زندگی من
و مرا در آغوش گرفت و روي میز تعویض بزرگی گذاشت، پوشک کثیفم را در آورد، با دستمال مرطوب تمیزم کرد و یک دستمال جدید روي من گذاشت. لباسامو عوض کردم و منو برد تو آشپزخونه.یک بار دیگر مرا روي صندلی بلند گذاشت، سپس یک پیش بند و برای صبحانه ام فرنی از موز به من داد. من از اینکه با من مثل یک بچه رفتار می شود شرمنده بودم، اما حقیقت این است که "مامان" من بسیار شیرین و مهربان بود و شرایط را قابل تحمل تر می کرد.ص

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

توسعه 360 تپل خانم کابین هرمس صوفیا 20796534 پترو ماشین کو بهترین های هند دانلود آهنگ جدید حاج قاسم سلیمانی ، سردار دل‌ها