نتایج جستجو برای عبارت :

من به همراه مادرم به بازارمیخواستم برم سواراتوبوس شدم

کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم  با موضوع بوی سیر
انشا درمورد بوی سیر
هفته پیش که به همراه مادرم به بازار رفتیم وقتی به قسمت تره بار رسیدیم بوی بسیار تندی در فضا ی ان منطقه پخش شده بود وقتی از مادرم پرسیدم سیر هایی با برگ های بلند  که گل ها هنوز  به آن چسبیده بود به من نشان داد و گفت اینها همان سیر هایی  هستد که از زمان پیامبر  به کنون توصیه شده و خواص و فواید بسیاری دارند و برای ضد عفونی کردن دهان و دندان و معده و پوست و زیبایی صورت مفید است 
و
یک ماه پیش با مادرم کاموا خریدیم و یک جفت میل هم همراهش برداشتیم. مادرم می خواهد آنها را شال و کلاه کند. از همان روز مادرم شروع به بافتن کرد و الان تا حدودی شال را تمام کرده است. 
برادر من دامپزشک است و برای خودش یک گربه ی ملوس دارد.اول از او خوشم می آمد‌٫ تا اینکه یک روز شال زیبایم را شکافته شده دیدم. حدس می زدم کار گربه باشد و حدسم هم درست بود.
آن روز آنقدر گریه کردم که خوابم برد و در خواب غرق شدم:
یک گربه ی بزرگتر از من جلوی رویم بود. داخل یک خان ک
خاله کوچیکه خانه مان بود. قبلا ها یک سری نقل قول هایی از داستان خاله بزرگه از مادرم شنیده بودم . منتها چون مادرم کوچک ترین عضو خانواده است و آن موقع ها 6-7 سال بیشتر نداشته چیزی یادش نمی آمد.
 
از خاله کوچیکه پرسیدم : " خاله قضیه ازدواج خاله اعظم چی بوده ؟ "
او گفت که :
ادامه مطلب
مامان مریض شده است.دردی از نه ماه قبل توی دلش پیچیده بود و حالا بعد از اینهمه دکتر و عکس و ام آر آی و سی تی اسکن و آندوسکوپی و کولونوسکوپی و سونوگرافی و فلان و بهمان، به این نتیجه رسیدند که مامان باید عمل شود. خیلی زودتر از اینها باید میفهمیدند. مادرم درد زیادی کشید اما دکترها نفهمیدند. مادرم چقدر عرقیات و قرصهای گیاهی خورد بماند. چقدر داروی شیمیایی خورد بماند. چقدر در نوبت پزشکهای حاذق بود بماند. اما کسی نفهمید. نمی دانم چرا.حالا یک عمل سخت
مامان مریض شده است.دردی از نه ماه قبل توی دلش پیچیده بود و حالا بعد از اینهمه دکتر و عکس و ام آر آی و سی تی اسکن و آندوسکوپی و کولونوسکوپی و سونوگرافی و فلان و بهمان، به این نتیجه رسیدند که مامان باید عمل شود. خیلی زودتر از اینها باید میفهمیدند. مادرم درد زیادی کشید اما دکترها نفهمیدند. مادرم چقدر عرقیات و قرصهای گیاهی خورد بماند. چقدر داروی شیمیایی خورد بماند. چقدر در نوبت پزشکهای حاذق بود بماند. اما کسی نفهمید. نمی دانم چرا.حالا یک عمل سخت
زندگی قصه هزارتویی است که قابلیت هر لحظه غافلگیر کردن ما را دارد. نمی‌شود برایش ارزش گذاری کرد، گاه غرق در سرمستی و قدردان ثانیه به ثانیه‌اش هستیم و گاه درپی دلیلی برای ادامه دادنش. سه یا چهار و شاید پنج روزی می‌شود که تنها خاله‌ام در آستانه صد سالگی فوت کرد، خاطراتم از او برمیگردد به هجده بیست سال پیش با چهره‌ای فوق زیبا ولی عصبانی و زورگو که انگار هیچ ربطی به مادرم نداشت و تنها رابطه مادرم با خانواده خواهرش هم‌صحبتی با عروس‌های خاله ب
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت :.
باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه ا
موضوع انشا: درد دندان
دندان هم مثل بقیه اعضای بدن گاهی درد می گیرد، البته آن هم چه دردی!
آن روز داشتم با برادرم بازی می کردم و حسابی سرگرم بازی بودم که هر دفعه مادرم می آمد ومرتب تذکر می داد که مواظب باشیم وکنار سنگ ها ولبه های تیز دیوار بازی نکنیم و برای یکدیگر وسیله های بازی را پرت نکنیم.
ما بی توجه به گفته های مادرم مشغول بازی کردن بودیم وهمان کارهایی که مادرم منع کرده بود را انجام می دادیم.
یکدفعه احساس کردم که دندانم درد گرفته البته وقتی به
سال 56 بود دوازده ساله بودم، درب را باز کردم دمپایی هایم را انداختم داخل کوچه بسرعت پوشیدم و فرار کردم از ترس پدرم، چند ساعت قبلش پدر و مادرم سر رفتن به منزل عمو عدنان که شوهر خاله مادرم بود دعوا میکردندکه پدرم کیسه سفیداب دم دستش بود و پرت کرد که یکیش به سر برادر یکساله ام خورد و درجا باد کرد و سپس بطرف مادرم رفت و من هم به دفاع از مادرم رفتم و جلوی پدرم را گرفتم پدرم به من حمله کرد و فرار کردم پدرم هم بدنبال من، خنده دار این بود که خواهرم که یکس
انشا درمورد مادر
*************
انشا مادر
شماره یک موضوع انشا مادر : انشا کوتاه به زبان ساده و کودکانه برای مادر مناسب پایه تحصیلی : سوم چهارم پنجم ( زبان کودکانه ) مقدمه: من مادرم را دوست دارم و این انشا را به او تقدیم میکنم انشا مادر عادی ، انشا درمورد مادر من مادرم را خیلی دوست دارم چون او خیلی برای من زحمت میکشد او برای من غذا درست میکند ، لباس هایم را میشورد و اتاقم را مرتب میکند . او همیشه نگران درس و تحصیل من است ، در درس ها به من کمک میکند تا در آین
مثل هر روز مادرم برخواست تا نماز و نوافلش را خواند/ نگهی سوی همسرش انداخت با نگاهی غم دلش را خواند/ پدرم مرد لحظه های خطر پدرم مرد روزهای نبرد/ ولی این روزها.آهو دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
قسمت نهم
دختر زبان گشود :
یکباره احساس وجود کردم ، حس زندگی و زنده بودن رو به خوبی درک می کردم احساس می کردم که در امن ترین جای دنیا یعنی در رحم مادرم هر لحظه در حال شکل گرفتن بودم.
مدتی که گذشت صدا ها را هم می فهمیدم ، نه همه صداها اما بودند صداهایی که با گوشت و پوست احساس می کردم صدای آشنا چیزی یا کسی به نام مادر. اوایل به خوبی احساس می کردم که امید وعشقی که در قلب من موج میزد ریشه در امید و عشقی داره که مادرم در قلبش و با عواطفش به من منتقل می کرد
آن روز ناهار، مهمان خانه ی عمو بودم. سر سفره، زن عمو خواست برای من غذا بکشد، اما عمو زودتر برایم کشید. زن عمو هم گوشتهای توی بشقاب را تکه تکه می کرد تا من بخورم. عمو هم تند تند، برگهای ریحان و نعنا را کنار بشقابم می چید و میگفت: مهدی جون، اینارم بخور. عمو با هر قاشق غذایی که می خورد، می گفت: به به! عجب غذایی! دست آشپزش بی بلا. اما زن عمو فقط دانه های برنج را این ور و آن ور می کرد و چیزی نمی خورد. به عمو گفتم: یه چیزی بگم؟ عمو گفت: یه چیزی بگو. گفتم: عمو،
زكریا مى‏گوید مسیحى بودم و در مسیحیت متعصب، مسلمان شدم، و خوشحال بودم، به‏مكه رفتم، خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رسیدم فرمود اگر پرسشى دارى، بپرس. عرض كردم: خانواده‏ام مسیحى هستند، تنها مسلمان آن خانواده منم، مادرم كور شده، من به ناچار با آنان زندگى مى‏كنم، زیرا پدر و مادرم جز من كسى را ندارند، دوست دارند با آنها هم غذا شوم و از ظرف آنان آب بخورم، فرمودند پدر و مادرت گوشت خوك مى‏خورند گفتم نه، با خوك تماسى دارند؟ گفتم: نه. فرمود: از آ
ترجمه صفحه ۸۹_______________________________اِمای عزیز، من یک مشکل دارم ، و به کمکت احتیاجدارم. پدر و مادر من واقعا سختگیر هستند و هیچوقتنمیگذارند کاری انجام بدهم! برای مثال ، زمانی که بادوستانم به بیرون میروم، مادرم همیشه میپرسد، "کجاداری میروی؟ داری با چه کسی میروی ؟"دو ماه پیش یک گوشواره گرفتم و پدرم واقعا عصبانیبود.او مرا مجبور کرد که آن را در بیاورم. پدر و مادرممیخواهند هرکاری که انجام میدهم را کنترل کنند. اما منهجده سالم است!
ادامه مطلب
 
با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛ نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود.می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم.در آن  تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم.احساسی در درونم می گفت: خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن.صدای  فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود.-خدا؛خدا؛ کمکم کن.خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
خرید آویز گردنبند طلا عیار نه آرشا گالری طرح میم مثل مادرم کد 176A2473 قیمت : 302120 تومانبرند : Miscellaneousخرید پستی آویز گردنبند طلا عیار نه آرشا گالری طرح میم مثل مادرم کد 176A2473 قیمت آویز گردنبند طلا عیار نه آرشا گالری طرح میم مثل مادرم کد 176A2473  برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نمایید.    برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نمایید.   تصاویر بیشتر    برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نم
انشا ادبی درباره محبت و نفرت
انشا ادبی در مورد محبت و نفرت
انشا در مورد محبت و نفرت 
فقط توی فیلم ها نیست که می بینیم، آن هایی که نفرت می ورزند دچار چه صدماتی می شوند. یا بر عکس، آن هایی که نسبت به دیگران و یا حتی حیوانات محبت می کنند ، چه آرامش عمیقی دارند. اگر دقت کنیم  نمونه ی این آدم ها را در زندگی واقعی هم می بینیم. من که استعداد  کارآگاه بازی ندارم.
اما همین همسایه طبقه بالایی ما درِ گوشی برای مادرم  تعریف می کرد: آنقدر از خواهرِ شوهرش متنفر
بسم الله الرحمن الرحیمادامه قسمت اول داستان:بعد از آن روز ،  فکر گذشته های تلخ پدرم را می کردم تا اینکه متوجه شدم در مدرسه کلاس های نهضت سواد آموزی برگزار می شود. از آن ها خواستم که در کلاس ها شرکت کنند تا دیگر بی سواد نباشند. خیلی خوشحال بودند اما خجالت می کشند که با این سن و سال به مدرسه بروند. به آن ها گفتم که خوبی نهضت سواد آموزی در این است که همه ، هم سن و سال خودتان هستند همه چیز خیلی خوب پیش می رفت و پدر و مادرم پیشرفت خوبی داشتند و به سادگی
میهمان حبیب خداست
داستان کوتاه
ژانر:ماورائی
برگرفته از داستانی واقعی
به قلم#حامد-توکلی
#نویسنده
#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره
حوالی ظهر بود برای ناهار آبگوشت بار گزاشته بودم نان خانه چند روزی بود تمام شده بود وبه غلامحسین گفته بودم برای خانه گندم تهیه کنداما او نتوانسته بود به دلیل نگرفتن حقوقش گندم یا آرد برای خانه تهیه کند.چون آن موقع ها هنوز نانوایی به صورت امروزه باب نبود و ماهم داخل روستا زندگی میکردیم اکثرا مجبور بودیم خود گند
از خودم خواستم وقتی که خسته یا مریض‌ام چیزی اینجا منتشر نکنم.۱ هیچ‌وقت از مسائل خانوادگی‌ام ننوشتم. از محل کارم کم نوشتم و از مسائل خصوصی یا عاطفی‌ام به‌ندرت. خجالت کشیدم از دوران بیکاری‌ام بنویسم. به سردرگمی‌ام درباره‌ی مهاجرت گذرا اشاره کردم. خیلی به مشکل جسمی‌ام (بعد از هفت، هشت سال هنوز اسم بیماری رو روش نمی‌ذارم) بها ندادم اینجا. از فداکاری‌های مادرم هیچ‌چی ننوشتم. از مادرم هم، و همین‌طور از مهری که بین‌مو‌نه. از شادی‌هام کم 
سلام
من یه دختر ۱۸ ساله م، امسال اولین سال کنکورمه، من از اولین سالی که وارد دبیرستان شدم (دهم) شروع کردم به کنکوری خوندن و تست زدن، زحمت کشیدم تا بتونم همون سال اول کنکور قبول بشم.
عشق پزشکی هم نیستم، من به تحقیقات تو حیطه پزشکی علاقه دارم ولی خب… چه کنم که تو ایران آینده ای براش نیست و شاید عشق پزشکی نباشم ولی ازش خوشم میاد، چند ماه دیگه کنکوره، از تابستون جدی تر خوندم که واقعا قبول بشم.
مشاورم هم ازم راضیه، گفته تو حتما قبول میشی (البته خود
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.مرد اول می‌گفت:چهارم
ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت
مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه
مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم
و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی
دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته
بو
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم با موضوع طعم خورشت قرمه سبزی
انشا با موضوع طعم خورشت قورمه سبزی
بعد از گذراندن ساعت های خسته کننده که در مدرسه گذراندم با گرسنگی شدید به سمت خانه رفتم با فکر به اینکه امکان داره غذای امروزمان چه چیزی باشد در خانه رو باز کردم که بوی مطبوع خورشت قورمه سبزی مواجه شدم که با بوی دلنشین آن احساس کردم که دلضعفه گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم تا هر چه زودتر طعم  این خورشت دلپزیز را زیر دندان هایم حس کنم
بعد از شستن دست
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شما
باورش کمی سختهدیروز که رفتم مهد مودک سراغ تمام دنیایم برگ های موی مهد عجیب چشمم را گرفتندجالب با خودم گفتم تقریبا دوسالیست دلمه درست نکرده ام و چقدر دلم خواستامروز دکتر شکرالهی دوست دوران دبیرستان ام که بسیار موقر و مودب هستند و بعد بیست و پنج سال یا بیشتر موفق به دیدارشان شده امآمدن اتاقم در اداره و بعد هم این دلمه های زیبا را به همراه چای کوهی برایم ارمغان آوردند.( برا خودش خانم دکتری شده است شکر خدا)جاتون خالی امروز افطارعنوان 
ماجراهای کارت تنبل
یک روز من از خواب بیدار شدم و از مادرم پرسیدم امروز چند شنبه است؟ مادرم گفت: پنجشنبه. من گفتم: ای وای من ! باید دیروز کتابهای کتابخانه را پس می دادم . زود کارهایم را انجام دادم و لباس پوشیدم و کتاب ها را آماده کردم رفتم سراغ کارتم . به کارتم گفتم پاشو ! الان چه وقت خوابه! کارتم گفت: مگه چیه این قدر عجله داری. گفتم: اِ . بی خیال . ما دیروز باید به کتابخانه می رفتیم و کتاب ها را پس می دادیم. کارتم گفت: مگه چیه فردا می ریم پس می دیم. کار
مقدمه:
انسان به صورت خودکار در مقابل بعضی از حوادث واکنش نشان می دهد مثل عقب بردن سر هنگام نزدیک شدن جسمی به آن و یا واکنش سریع هنگام تماس دست با جسم داغ و عقب راندن دست از جسم داغ.
تنه انشاء:
گاهی در اثر سهل انگاری یا حواس پرتی ظرف داغی را برمی داریم و مغز به صورت خودکار دستور می دهد که دست از جسم داغ فاصله بگیرد اما زمانی که مجبور به حمل آن هستیم و شرایط انداختن ظرف داغ را نداریم در آن صورت پوست دست می سوزد و موجب آسیب به فرد و سوختگی آن می شود. ش
پیله کرده بودم به تو ، درست زمانی که از همه دنیا بریده بودم ، یکهو میان تنهایی محض شدی همدمم ، میون سردی قلبم شدی گرمی عشق میون نا امیدی از آدمها تو شدی امید من میون تلخی و غم ها تو شدی دلیل خنده های من کلمه خیلی بزرگیه که عظمتشو فقط کسی درک میکنه که به حریم تنهاییش اجازه ورود هیچ آدمی رو نداده دلخوشی ، این دلخوشی به یه دوست تو دوستم بودی نه فقط مردی که بخوام همسرم باشه دوستم بودی مثل دوستی با یه دختر ، غریزه نبود هوس نبود وقتی که درد و دل کرد

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مجله اینترنتی جیم صنعت سازان نوین anbiya2152 h195 آموزش آینوتی اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ،عَلَیْكِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ هنر نزد ايرانيان است و بس روزِ منو تو فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی 8barg