نتایج جستجو برای عبارت :

تنبیه پدرم باعث شد که

سلام هانیه هستم از مشهد میخوام داستان پدرمو تعریف کنم که با چشای خودش این مو جوداتو دیده بود پدرم حدودا20سال پیش تو مشهد راننده اژانس بود البته با شوهر عمم یه روز شوهر عمم شب شیفت تو اون اژانس وایمیسته صبح که  میشه. به پدرم میگه اینجا جن داره من شیفت شب دیگه نمیام پدرم میخنده میگه برو خودم وایمیستم شب میشه پدرم خسته میشه چون مسافره اخر شب کمه با خودش میگه کمی بخوابم هنوز چشاش سنگین نشده احساس میکنه کسی تش میده وقتی چشاشو باز میکنه میبینه
سال 56 بود دوازده ساله بودم، درب را باز کردم دمپایی هایم را انداختم داخل کوچه بسرعت پوشیدم و فرار کردم از ترس پدرم، چند ساعت قبلش پدر و مادرم سر رفتن به منزل عمو عدنان که شوهر خاله مادرم بود دعوا میکردندکه پدرم کیسه سفیداب دم دستش بود و پرت کرد که یکیش به سر برادر یکساله ام خورد و درجا باد کرد و سپس بطرف مادرم رفت و من هم به دفاع از مادرم رفتم و جلوی پدرم را گرفتم پدرم به من حمله کرد و فرار کردم پدرم هم بدنبال من، خنده دار این بود که خواهرم که یکس
هنوزم از نکته های ریز درس میگیرم
تنها تر از تنها اذلت نشینی برگزیده و حرفی نمیزنم حتی حرفهای روزمره
هنوز شبها گریه میکنم به بی پناهی وتنهاییم.پدرم که نیست ودلم بدجور برایش تنگ است
دلم آغوش پدرم را می خواهدعادت میکنم به نبودنت اما فراموش نه
فکر میکنم به چه هستم چه می خواهم.به دنبال خود گم شده میگردم در این تاریکی
سردرد های لعنتی
هیچ چیز جالب نیست
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: مگر خواهرت ک
موضوع انشا: سنگ قبر پدرم
هر وقت می آیم کنارت و سلام میکنم جوابی نمی شنوم
وقتی دستانم را به رویت می کشم لطافت آن موقع را ندارد ولی آرامشم میدهد
وقتی اشک میریزم دیگر دستانت گونه هایم را لمس نمی کند
وقتی نگاهت میکنم چشمانت به من خیره نمی شود[enshay.blog.ir]
وقتی به دو زانو کنارت مینشینم وحرف میزنم جوابی نمیشنوم
وقتی به آغوشت میکشم گرمای تنت را حس نمی کنم
وقتی زیاد حرف میزنم ودرد دلم را میگویم دستانت گیسوانم را نوازش نمی دهد
وقتی هنگام رفتن به نیمرخ عکس
مثل هر روز مادرم برخواست تا نماز و نوافلش را خواند/ نگهی سوی همسرش انداخت با نگاهی غم دلش را خواند/ پدرم مرد لحظه های خطر پدرم مرد روزهای نبرد/ ولی این روزها.آهو دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد&
 
در اواخر دوره ای که کفایه می خواندم با تشویق پدرم به حلقه درس آقای میلانی پیوستم. . درس خارجی هم با پدرم داشتم. عادت کرده بودم درس ها را به زبان عربی بنویسم. همچنین کوشیدم کارم از جهت ارائه و فصل بندی هم ابتکاری باشد.
 
منبع: خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 25
مردی از دوست خود پرسید:تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟دوستش گفت:آری، فقط به یکی از آرزوهای دوران جوانی ام رسیده ام.مرد دوباره پرسید آن آرزویت که به آن رسیده ای چیست بگو تا بدانم؟و دوستش این گونه پاسخ داد:هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبيه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.
نویسنده ناشناس
روزی حضرت علی )علیه السلام( داخل مسجد شد، جوانی از روبروی آن حضرتمی آید و می گرید و جمعی بر دور او هستند و او را تسلی می دهند؛ حضرتپرسید: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: یا علی! شریح قاضی، حکمی بر من کردهکه نمی دانم درست است یانه؟ این جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اکنونبرگشته اند پدرم با ایشان نیست، چون احوال پدر را از ایشان پرسیدم گفتند:پدرت مرد، گفتم: مال او چه شد؟ گفتند: مالی به جای نگذاشت، پس ایشان رانزد شریح قاضی بردم و شریح آنها را سوگند داد
پدرم تاکید فوق‌العاده‌ای داشت که هیچوقت توی زندگی‌اش سرما نخورده است. یک جور روحیه رویین‌تنی و آشیلی به زندگی داشت. نه قرار بود هیچوقت سرما بخورد نه قرار بود موهایش سفید شود. بعد ما می‌دیدیم که خیلی شیک و رسمی جلوی چشم‌های ما ماهی یک بار سرما می‌خورد و سرفه‌هایش تمام خانه را بر می‌داشت و می‌افتاد به روغن‌سوزی.موقع سرماخوردگی می‌رفت توی مد انکار و به قول فرنگی‌ها دینایال. می‌گفت این سرماخوردگی نیست و سرفه‌ها هم فقط مرتبط  با تجدید ق
این داستانى که میخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش میگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى میکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمین کشاورزى رو من عهده داربودم زمینمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمین یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمینمون باشم تو اون کلبه میخوابیدم یادمه دفعات اول که میخوابیدم اونجا ف
دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی میکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهتر
هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است.» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گل
دانلودمقاله تشویق بهتر است یا تنبيه ؟ مشخصات این فایلعنوان: تشویق بهتر است یا تنبيه ؟فرمت فایل :word(قابل ویرایش)تعداد صفحات : 24 این مقاله درمورد تشویق بهتر است یا تنبيه ؟ می باشد. بخشی از تیترها به همراه مختصری از توضیحات هر تیتر از مقاله تشویق بهتر است یا تنبيه ؟ منظور از تشویق این است كه افراد چگونه باید تشویق شوند و همچنین تنبيه در مورد آنها چگونه باید باشد؟و آیا افراط و تفریط در این امرو ضروری است؟آیا تنبيه بدنی لازم است؟و آیا ل
داستان کوتاه اشک پدر
هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است…» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.
پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت ک
من دوست دارم در آینده قاتل شوم. من فکر میکردم قاتل‌ها آدمهای بدی هستند. اما دیشب تلویزیون یک قاتل را نشان داد که خیلی آدم خوبی بود. او با اینکه قاتل بود می‌خندید. تازه آقای پلیس هم با او دست داد و خندید. برای آقای قاتل چایی هم آورده بودند. من به پدرم گفتم این آقاهه چقدر قاتل خوبی است که بهش می‌خندند و چایی می‌دهند، من هم میخواهم در آینده قاتل شوم. پدرم محکم زد توی سرم و گفت تو غلط میکنی پدرسگ. من گریه کردم و خواستم بروم در اتاقم و در ر
دانلود پاورپوینت بررسی تربیت صحیح کودک تنبيه اری یانه
دنبال آن هستیم تا بدانیم که آیا تنبيه کردن ماهیتا باید وجود داشته باشد یا نه و اگر پاسخ این سوال مثبت است، به چه میزان و به چه نحو باید باشد.   شاید بسیاری از ما هنوز طعم تلخ تنبيه را به خاطر داشته باشیم. این ناخوشایندی باعث شده برخی والدین با هر گونه تنبيه مخالف و برخی دیگر همچنان موافق باشند و ا
کار در منزل
امروز اتفاقی افتاد که بیش از پیش به وجود نعمتی که داشتم پی بردم. حالا بیش از پیش به پدرم ،پشت و پناه زندگیم ایمان دارم و مطمئنم حرفی بدون صلاح فرزندشان نمی زنند. ما آینه را می بینیم و پدرها خشت خام. 
*تولدت مبارک مرد زندگی من*
در حالت عادی، آدم پر حرفی نیستم؛ اما اگر جایی بروم یا ماجرایی روی دهد، همه چیز را با تمام جزئیات تعریف می‌کنم. خدا نکند که ماجرایی طولانی باشد، چون آنقدر تعریف کردن من طول می‌کشد که مخاطب از دستم فراری می‌شود.تا به حال _البته تا آن‌جایی که من به خاطر دارم_ فقط یک‌بار اتفاق افتاده که من یک ماجرای طولانی را دوبار تعریف کنم. آن ماجرا هم به زمانی بر‌می‌گردد که اول یا دوم راهنمایی بودم. درست یادم نیست که چه شده بود. در همین حد یادم مانده که بچه‌
در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی بردصداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و
پستچی؛ قسمت یازدهم
چرا یک فیلم خوب، یکدفعه بد می شود؟ چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ می زند، خبر بد می دهد؟ چراپستچی هاهمیشه خبر خوب نمی آورند؟روی دو صندلی نشسته بودیم. من و علی. مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند! در پادگان جنگ شده بود. حاجی رییس می رفت و می آمد، تلفن می زد، دستور می داد و از زیر چشم ما را می پایید.
به علی گفتم: چه خبره؟گفت: منتظر عاقدن!گفتم: پدرم که هنوز نیامده!گفت: میاد، بارونه!گفتم: فکر نمی کردم تو هجده سالگی
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: اما زن با بی حوصلگی جواب داد: زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم:
با بغض گفت: .
پرسیدم:
پسرک جواب داد : پسر ادامه داد: . بعد خودش را به من نشان داد و گفت: . پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه ر
وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانواده ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید
انشا دانش آموزی درباره صدای زنبور
انشا در مورد صدای زنبور
انشا صدای زنبور
حتما همه می دانیم هر موجودی صدای مخصوص خودش را دارد. صدا یک نشانه است. اما بعضی موجودات هم هستند با این که تولید صدا می کنند، خودشان صدا را نمی شنوند. من این را نمی دانستم.
پارسال که بعد از کلی خواهش و التماس من، پدرم مرا به مزرعه ی یکی از دوستانش برد، برای اولین بار صدای زنبورها را شنیدم. دیدن آن همه زنبور که وز وز کنان داخل کندوها در جنب و جوش بودند یکی از اتفاقات عجیب زن
همه چی j, یه شب ساکت و تلخ اتفاق افتاد. سر سفره ی شام.سلام. من تو یه خانواده ی 8نفره بزرگ شدم. 4تا خواهر و دوتا برادر وپدر و مادر.مادرم یه زن خانه دار ساکت مهربون و توداره. میتونی ساعتها کنارش بشینی و دردودل کنی واون گوش بده و خم به ابرو نیاره .پدرم کارمند بود  24ساعت خونه بود و24ساعت اداره.یه مرد پرابهت و جذاب .پوست گندمی و چشمای سبز. یه تکیه گاه واقعی برای خانواده و یه دلگرمی واسه روزای سخت .با کلی آرزو واسه بچه هاش .تا جاییکه یادمه همش مشغول کار
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش ج ج خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنش
خاطره ازهمسرشهیدحسین تاجیک به خاطرکارحسین ازارومیه رفتیم سیرجان،شرایط برام خیلی سخت بود،ازیه طرف آب وهواغیرقابل تحمل بود، وازطرفی زندگی باصاحب خانه بداخلاق، یه روز دیگه طاقتم طاق شدوگفتم؛(زندگی تواین شرایط خیلی برام سخت شده،)حسین هم سریع رفت یه خونه باموقعیت بهتراجاره کرد،دوماه ازرفتنمون به خونه دوم نگذشته بود.که فهمیدماجاره ای که واسه این خونه می ده ازحقوق ماهیانه اش بشتره بهش گفتم؛خواهش میکنم بریم یه خونه دیگه نمی خوام بشترازاین
سلام یه ما گفته شده که درمورد اصالت خود بنویسیم من متن درس آزاد قسمت درس را میزارم براتونگفتگو من و پدرم درمورد اصلاتم شمیران من : بابا زبان ما شمیرانی ها چیست؟پدرم : ریشه زبان مردم شمیرانات زبان تاتی است. زبانی بسیار قدیمی و کهن که از آذربایجان تا خراسان وجود داشته است.من : آیا هنوز افرادی هستند که به این زبان صحبت کنند؟پدرم : همین حالا هم در ارتفاعات شمیران در منطقه باغ گل رگه‌هایی اززبان تاتی دیده می‌شود. من : پدر آیا آثار تاریخی ا
سال ها بود دلم زیارت می خواستولی برای مسافرت اجازه ی پدر لازم بودهر بار هربار که با پدرم مطرح میکردم اجازه نمیداد و میگفت خودمون که رفتیم می بریمت. اینو که میشنیدم مغزم سوت میکشید،به یاد داشتم مادرم همیشه میگفت مادر بزرگتون با آرزوی زیارت امام رضا از دنیا رفت.و عزیز دیگه ای هم همین طور.وعزیز دیگه ای  داشتیم که مدت هابود آرزوی دعا کردن برای شفاش، کنار  حرم امام رضا به دلم حسرت شده بود.انتظار داشتم بخاطر همه ی اینا پدرم راضی بشه با هیات بریم ز

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

گروه خدمات پژوهشی اعتماد عرفان کربلا مرجع فروش انواع فایل های علمی و آموزشی صهبای صهبا کارآفريني طرح توجيهي پرورش زنبور عسل بهمن نامه دانلود انلاین پاورپوینت پارک شهر parkeshahr اطلاعات جامع و تخصصی در حوزه طراحی سایت و سئو sibrayanehtc